هرگاه خداوند، بنده ای را دوست بدارد، راهصواب و هدایتش را به او می نماید و به او توفیق فرمانبری ازخود می دهد . [امام علی علیه السلام]
باغبان باشی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 17669
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 4
........... درباره خودم ...........
باغبان باشی
فرید

........... لوگوی خودم ...........
باغبان باشی
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
مرداد 1387
تیر 1387
خرداد 1387
آذر 1387

........... دوستان من ...........
باغبان باشی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • داستان کوتاه

  • نویسنده : فرید:: 87/7/9:: 7:33 صبح









    داستان درد عاشقی
    دسته:داستان های کوتاه

    درد عاشقی

    بهترین و زیبا ترین داستان های عاشقانه و ضد عشق ... www.bahar20.sub.ir

     

    هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد
    و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
    اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
    مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
    می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
    ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
    همانطور
    مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر
    هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
    در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
    تکرار , تکرار و تکرار
    سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
    پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
    برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
    ***
    از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
    ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
    در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
    مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
    پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
    انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
    تمام آن چیزها بود و یک غریبه
    ***
    مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
    صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,
    احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
    پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
    زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپرد
    ***
    تنهایی بد نیست
    تنهایی خوب هم نیست
    کتابهای در هم و ریخته و شعر های گفته و ناگفته
    خوبیها و بدیها
    سرگردانی را دوست نداشت
    بیرون برف می بارید و توی اتاق باران
    با خودش فکر می کرد : تموم اینا یک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده ای که تموم شد .
    سعی کرد بخوابد
    قطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای مرد غریبه را در ذهنش تکرار کرد .
    ***
    روز بعد , تازه بود
    با احساسی تازه و نو , متفاوت از روزهای قبل
    صورتش را در آینه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهایش مالید
    بیرون همه جا سفید بود
    انتهای کوچه کمی مکث کرد
    با خودش گفت , همینجا بود , همینجا راه می رفت
    سرش را پایین انداخت و مسیر هر روزه را در پیش گرفت
    زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
    ***
    ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه
    قفسه سینه اش تنگ شد
    طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد
    دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غریبه ایستاده بود
    تلاقی دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
    بلند .. مثل شب یلدا
    نگاهش را دزدید
    ***
    نیاز به دوست داشتن ,
    نیاز به دوست داشته شدن ,
    نیاز به پس زدن پرده های تاریکخانه دل
    نیاز به تنها گذاشتن تنهایی ها
    و نیاز و نیاز و نیاز
    چیزی در درونش خالی شده بود و چیزی جایگزین تمام نداشته هایش
    تلاقی یک نگاه و تلاقی تمام احساسات خفته درونی
    تمام تفسیرهای عارفانه اش از زندگی و عشق در تلاقی آن نگاه شکل دیگری به خود گرفته بود
    می ترسید
    می ترسید از اینکه توی اتوبوس کسی صدای تپیدن های قلب فشرده اش را بشنود .
    ***
    مرد غریبه همه جا بود
    با نگاه نافذ مشکی و شالگردن قهوه ای اش
    و نگاه سنگین تر , و حرارت بیشتر
    بعد از ظهر های داغ تابستان را به یادش می آورد در سرمای سخت زمستان
    زمستان … تنهایی
    سرمای سخت زمستان تنهایی
    و بعد از ظهر ها تا غروب
    انتهای کوچه بود و صدای قدم زدن های مرد غریبه
    و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام های غریبه بر صفحه سفید برف
    ***
    روزهای تازه و جسارت های تازه تر
    و سایه کم رنگ آبی پشت پلک های خمار
    و گونه هایی که روز به روز سرخ تر می شد
    و چشم هایی که دیگر زمین را , و تکرار را جستجو نمی کرد
    چشم هایی که نیازش
    نوازش های گرم همان نگاه غریبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
    زیر لب تکرار می کرد : - آی عشق .. آی عشق .. آی عشق
    ***
    شکستن فاصله شبیه شکستن شیشه خانه همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپت را با مهربانی پس می دهد
    چیزی بیشتر از نگاه می خواست
    عشق , همان جوان رنگ پریده با موهای مشکی مجعد توی خواب هایش
    جای خودش را به مرد غریبه داده بود
    و حالا عشق , مرد غریبه شده بود
    با شال گردن قهوهای بلند و موهای جوگندمی آشفته
    و سیگاری در دست
    دلش پر می زد برای شنیدن صدای عشق
    صدای عشقش
    مرد غریبه هر روز بود
    و هر شب نبود
    ***
    برف می بارید
    شدید تر از هر روز
    و او , هوای دلش بارانی بود
    شدید تر از هر روز
    قدم هایش تند بود و نگاهش آهسته
    با خودش فکر می کرد , اینهمه آدم برای چه
    آدم های مزاحمی که نمی گذاشتند چشمانش , غریبه را پیدا کند
    غریبه ای که در دلش , آشنا ترینش بود
    سایه چتری از راه رسید و بعد …
    - مزاحمتون که نیستم ؟
    صدای شکستن شیشه آمد
    غریبه در کنارش بود
    صدایی گرم و حضوری گرم تر
    باور نمی کرد
    هر دو زیر یک چتر
    هر دو در کنار هم
    - نه , اصلا , خیلی هم لطف کردین
    قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فریاد
    آی عشق .. ای عشق … آی عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم می رسانی .. و چه سخت
    کاش خیابان انتهایی نداشت
    بوی عطر غریبه , بوی آشنایی بود , بوی خواب و بیداری
    - سردتون که نیست
    - نه .. اصلا
    دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
    از خودش حجالت می کشید که زبانش را یارایی برای حرف زدن نبود
    سردش نبود , داغش بود
    حرارت عشق , تن آدم را می سوزاند
    غریبه تا ابتدای کوچه آمد
    ابتدای کوچه ای که برای او , انتهایش بود
    - ممنونم
    نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
    - من باید ممنون باشم که اجازه دادید همراهتون باشم
    آرامش , احساس آرامش می کرد و اضطراب
    آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
    - خدانگهدار
    قدم به قدم دور شد
    به سوی خانه , غریبه ایستاده بود و دل او هم , ایستاده تر
    در را گشود و در لحظه ای کوتاه نگاهش کرد
    غریبه چترش را بسته بود
    ***
    بلوغ تازه , پژمردن جوانه های پیچک تنهایی
    تب , شب های بلند و خیال پردازیهای بلند تر
    ” اون منو دوست داره .. خدای من .. چقدر متین و موقر بود … ”
    از این شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا دیدار دوباره
    ***
    خیابان های شلوغ , دست ها ی در جیب و سرهای در گریبان
    هر کسی دلمشغولی های خودش را دارد
    و انتظار , چشم های بی تاب و دل بی تاب تر
    ” پس اون کجاست ”
    پرده به پرده آدم های بیگانه و تاریک و دریغ از نور , دریغ از آشنای غریبه
    ” نکنه مریض شده .. نکنه … ”
    اضطراب و دلهره , سرگیجه و خفقان
    عادت نیست , عشق آدم را اینگونه می کند
    هیچکس شبیه او هم نبود , حتی از پشت سر
    ” کاش دیروز باهاش حرف می زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجیده … ”
    اشک و باران , گریه و سکوت
    واژه عمق احساس را بیان نمی کند
    واژه .. هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
    ***
    انتهای کوچه ساکت
    پنجره باز
    هق هق های نیمه شب
    و روزهای برفی
    روزهای برفی بدون چتر
    ” امروز حتما میاد ”
    و امروز های بدون آمدن
    ***
    بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
    غریبه , نه آمده بود , نه رفته بود
    روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
    بغض بسته , پنجه های قطور تنهایی بر گردن ظریفش گره خورده بود
    نه خواب , نه بیداری
    دیوانگی , جنون … شاید برای هیچ
    ” اون منو دوست داشت … شایدم … ”
    علامت سئوال , علامت عشق , علامت ترید
    پنجره همیشه باز .. و انتهای کوچه همیشه ساکت … همیشه خلوت
    آدم تا چیزی را ندارد , ندارد
    غم نمی خورد
    تا عشق را تجربه نکند , عاشقی را مسخره می پندارد
    و وای از آن روزیکه عاشق شود
    ***
    پیچک زرد و چسبناک تنهایی در زیر پوستش جولان می داد
    و غریبه , انگار برای همیشه , نیامده , رفته بود
    مثل سرخی گونه هایش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابی اش
    نگاهش از پنجره به شکوفه های درخت گیلاس همسایه ماسید
    اگر او بود …
    اما .. او … شش ماه بود که نبود
    گاهی وقت ها , امید هم , نا امید می شود
    زیر لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
    از به هیچ به پوچ رسیدن
    تجربه کردن درد دارد
    درد عاشقی
    و تمام اینها را هیچ کس نفهمید
    دلی برای همیشه شکست و صدایش در شلوغی و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
    ***
    صدای در , و پستچی
    - این بسته مال شماست
    صدای تپیدن دلش را شنید , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
    درون بسته یک کتاب بود
    ” داستان های کوتاهی از عشق ”
    پشت جلد , عکس همان غریبه بود , با همان نگاه ,
    قلبش بی محابا می زد , و نفس هایش تند و از هم گسیخته
    روی صفحه اول با خودکار آبی نوشته شده بود

    دوست عزیز , داستان سیزهم این کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته
    ام , امیدوارم برداشت های شخصی ام از احساساتت که مطئنم اینگونه نبوده است
    ببخشی , به هر حال این نوشته یک داستان بیشتر نیست , شاد باشی و عاشق ”
    احساس سرگیجه و تهوع
    ” ارتباط کوتاهمان !!! ”
    انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو می کرد ,
    داستان سیزدهم :
    (( درد عاشقی ))
    هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد
    و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
    اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد …
    …………………………………..
    …………………………
    ……………….
    …….
    ….
    ***
    آهسته لغزید
    سایش پشت بر دیوار
    سقوط
    و دیگر هیچ …..


    نظرات شما (بدون)

  • داستان کوتاه

  • نویسنده : فرید:: 87/7/9:: 7:30 صبح
    داستان کوتاه شکلات تلخ
    دسته:داستان های کوتاه

    نیت کنید و فال خود را بگیرید .. به نام حضرت حافظ

    داستان کوتاه شکلات تلخ

    بهترین و جدیدترین داستان کوتاه از بهاربیست      www.bahar20.sub.ir

    بهترین و جذابترین داستان های کوتاه از بهاربیست

    Www.Bahar20.Sub.iR


    چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
    لبانش می لرزید
    گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
    - سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
    نگاهش که گره خورد در نگاهم
    بغضش ترکید
    قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
    چکید روی گونه اش
    - ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
    صدایش می لرزید
    - ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
    گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
    هق هق , گریه می کرد
    آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
    آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
    با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
    در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
    - ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
    این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
    آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
    یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
    پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
    کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
    - من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
    دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
    حسودی می کردم به دخترک
    - تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
    آرام تر شد
    قطره های اشکش کوچکتر شد
    احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
    دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
    گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
    احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
    - آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
    هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
    با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
    پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
    - گریه نکن دیگه , خب ؟
    - خب ...
    زیبا بود ,
    چشمانش درشت و سیاه
    با لبانی عنابی و قلوه ای
    لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
    گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
    - اسمت چیه دخترکم ؟
    - سارا
    - به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
    او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
    او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
    امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
    و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
    که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
    و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
    باید تحمل می کردم ,
    حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
    و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
    باید صبر می کردم
    - خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
    با ته مانده های هق هقش گفت :
    - هم .. هم .. همینجا ..
    نگاه کردم به دور و بر
    به آدم ها
    به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
    همه چیز ترسناک بود از این پایین
    آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
    بلند شدم و ایستادم
    حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
    دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
    - نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
    دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
    منهم نمی دانستم
    حالا همه چیزمان عین هم شده بود
    نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
    هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
    - ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
    برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
    یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
    و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
    قدم زدیم باهم
    قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
    آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
    حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
    هدفمان یکی بود ,
    من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
    - آدرس خونه تونو نداری ؟
    لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
    - یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
    - چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
    خنده ام گرفت
    بلند خندیدم
    و بعد خنده ام را کش دادم
    آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
    سارا با تعجب نگاهم می کرد
    - بلدی خونه مونو ؟
    دستی کشیدم به سرش
    - راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
    لبخند زد
    بیشتر خودش را بمن چسبانید
    یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
    کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
    کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
    کاش میشد من و ..
    دستم را کشید
    - جونم ؟
    نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
    - ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
    خندیدم
    - ای شیطون , ... ازینا ؟
    - اوهوم ...
    - منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
    خندید ,
    - خب , ازون قرمزاشا ...
    - چشم
    ...
    هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
    سارا شیرین زبانی می کرد
    انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
    - تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
    گوش می دادم به صدایش , و جان هم
    لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
    سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
    ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
    - خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
    - آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
    ما دوست شده بودیم
    به همین سادگی
    سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
    و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
    چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
    نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
    خوش بودیم با هم
    قد هردومان انگار یکی شده بود
    او کمی بلند تر
    و من کمی کوتاهتر
    و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
    - ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
    دستم را رها کرد
    مثل نسیم
    مثل باد
    دوید
    تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
    سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
    مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
    قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
    حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
    او گم کرده اش را یافته بود
    و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
    نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
    - ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
    صورت مادر سارا , روبروی من بود
    خیس از اشک و نگرانی ,
    - آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
    - خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
    سارا خندید
    - تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
    هر سه خندیدیم
    خنده من تلخ
    خنده سارا شیرین
    - به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
    سارا آمد جلو ,
    - می خوام بوست کنم
    خم شدم
    لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
    دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
    سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
    - تموم شد دیگه
    و باز هر دو خندیدیم
    نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
    - نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
    لبخند زدم ,
    - نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
    - پیداش کنیا
    - خب
    ....
    سارا دست مادرش را گرفت
    - خدافظ
    - آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
    - خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
    - چشم
    همینطور قدم به قدم دور شدند
    سارا برایم دست تکان داد
    سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
    داد زد
    - خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
    انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
    خندیدم
    .....
    پیچیدم توی کوچه
    کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
    یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
    هراسان دویدم
    - سارا .. سار ... ا
    کسی نبود , دویدم
    تا انتهای جایی که دیده بودمش
    - سارااااااااا
    نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
    ....
    رسیدم به پسکوچه
    بغضم ارام و ساکت شکست
    حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
    سارا مادرش را پیدا کرده بود
    و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
    گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
    ....
    پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
    باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
    خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
    گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
    حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
    من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
    کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
    کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
    خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....


    نظرات شما (بدون)

  • کلمات

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:57 صبح

    ?همه در فکرند که بشریت را اصلاح کنند ولی کسی در فکر آن نیست که خود را عوض کند.

    ???  لئون تولستوی  ???

     

    ?گروه های بزرگ مردم ساده تر از گروه های کوچک، قربانی دروغ های بزرگ می شوند               

    ???  لئون تولستوی  ???

    ?در بین تمامی مردم تنها عقل است که به عدالت تقسیم شده زیرا همه فکر می‌کنند به اندازه کافی عاقلند. 

      ((رنه دکارت))

     

    ?وقتی انسان دوست واقعی دارد که خود نیز دوست واقعی باشد

    ((امرسون))

    ?کسی‌که حفظ جان را مقدم بر آزادی بداند، لیاقت آزادی را ندارد.

    ((بنجامین فرانکلین))

     

    ?خداوند آزادی را آفرید و بشر بندگی را.

    ((اندره شینه))

     

    ?وقتی نهال آزادی ریشه گرفت به سرعت رشد ونمو می‌کند

    ((جورج واشنگتن))

    ?نخستین نشانه فساد ترک صداقت است.

    ((میشل دو مونتی))

    ?بالاتر از همه چیز این‌است‌که با خودمان صادق باشیم.

    ((ویلیام شکسپیر))

    ?بزرگترین درس زندگی این است‌که گاهی احمق‌ها هم درست می‌گویند.

    ((چرچیل))

    ?در جهان تنها دو گروه از مردم هستند که هرگز تغییر نمی‌یابند؛ برترین خردمندان و پست‌ترین بی‌خردان.

    ((کنفسیوس))

    ?آنقدر شکست می‌خورم تا راه شکست دادن را بیاموزم.

    ((پطر کبیر))

    ?پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آن است که بعداز هر زمین خوردنی برخیزی.

    ((مهاتما گاندی))

     

    ?انسان برای پیروزی آفریده شده است، او را میتوان نابود کرد ولی نمی توان شکست داد.

    ((ارنست همینگوی))

    ?پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آنستکه بعداز هر زمین خوردنی برخیزی.

    ((گاندی))

     

    + نوشته شده در  دوشنبه 30 آبان1384ساعت 9:30 بعد از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(5);آرشیو نظرات


    ?«عشق» تمرین «نیایش» است و «نیایش» تمرین «سکوت». 

     ((آنتوان سنت اگزوپری))

    ?دیوانگی بشر آنچنان ضروری است که دیوانه نبودن خود شکل دیگری از دیوانگی است. 

    ((پاسکال))

    ?اگر آدم خوبی با تو بدی کرد،چنان وانمود کن که نفهمیده‌ای. او توجه خواهد کرد و مدت زیادی مدیون تو خواهد بود.              

      ((گوته))

    ?اگر می‌دانستند تا کنون چند بار حرفهای دیگران را بد فهمیده‌اند، هیچکس در جمع اینهمه پر حرفی نمی‌کرد.

    ((گوته))

    ?انسان هیچوقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی‌زند که خیال می‌کند دیگران را فریب داده است.

    ((لارشفکو))

     

    ?بکوش تا عظمت در نگاهت باشد نه در آنچه می نگری.
     

    ((آندره ژید))

    ?مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید بدست‌آورید وگرنه ناچار خواهید بود چیزهایی را که بدست آورده‌اید دوست داشته‌باشید

     

     

     

    ((جرج برنارد شاو))

    + نوشته شده در  جمعه 20 آبان1384ساعت 9:34 بعد از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(4);آرشیو نظرات




    + نوشته شده در  دوشنبه 9 آبان1384ساعت 4:13 بعد از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(3);آرشیو نظرات





    نظرات شما (بدون)

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:54 صبح

            

     

     

                                                  
    یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.
    تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود.
    ماهی
    کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی
    داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما
    هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای
    مورد علاقش جدا می کرد.
    بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک
    منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی
    کوچیکه کار غیر ممکنیه.
    دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی
    بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون
    هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت.
    میدانید چرا؟
    اون دیوار
    شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته
    بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.
    اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی.

    نتیجه
    : ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا
    می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون
    نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند

     

     

    + نوشته شده در  جمعه 19 بهمن1386ساعت 11:26 بعد از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(65);3 نظر

     

    خدایش با او صحبت کرد ....

    خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»
    پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
    خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
    « زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
    من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»
    خدا جواب داد....
    « اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»
    «اینکه
    سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را
    خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»
    «اینکه با نگرانی به اینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در اینده زندگی می کنند»
    «اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»
    دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
    سپس من سؤال کردم:
    «به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
    خدا پاسخ داد:
    «
    اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها
    کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن
    واقع شوند»
    « اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»
    «اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
    « اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
    « یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»
    « اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»
    « اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»
    « اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»
    باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
    « از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»
    و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»
    خدا لبخندی زد و گفت...
    «فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»
    « همیشه»

    + نوشته شده در  سه شنبه 9 بهمن1386ساعت 0:12 قبل از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(64);4 نظر

    چه کسی کر است؟

     

    مردى متوجه شد که گوش همسرش
    سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد
    ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد
    دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این
    که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش
    سادهاى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در
    فاصله 4 مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید
    همین کار را در فاصله 3 مترى تکرار کن. بعد در 2 مترى و به همین ترتیب تا
    بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و
    خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود 4
    متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام
    چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و
    دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت
    و از وسط هال که تقریباً 2 متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم
    شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه
    رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. این بار جلوتر رفت و درست
    از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین
    بار میگم: خوراک مرغ! نتیجه اخلاقى مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر
    میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد!

    + نوشته شده در  جمعه 21 دی1386ساعت 9:29 بعد از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(63);7 نظر

     

    خدایا با من حرف بزن

                                    

    مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید .

    و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید .

    مرد
    نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو
    را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد
    زد :

    « پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده » و کودکی متولد شد
    و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :«
    خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»

    اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....


    نظرات شما (بدون)

  • کلمات

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:48 صبح

    بورخس ازقول عارفی تعریف می کند که یکی ازپادشاهان بابل دستور
    داد هزارتویی برنجین با دهلیزها و پلکان ها و دیوارهای بسیار بسازند تا هر
    کس در آن داخل شود، نتواند خارج گردد. بنایی که نشانه ی گستاخی، ابهت و
    اعجاز او بود. صفاتی که تنها شایسته ی خداوند است، و نه بندگان
    خدا! روزی
    پادشاهی عرب مهمان او بود. شاه برای آن که حماقت و سادگی مهمان خویش را به
    تمسخر گیرد، از او خواست تا به هزارتوی او وارد شود. امیر عرب تا غروب
    آفتاب در آن هزارتو، اهانت دیده و ره گم کرده، سرگردان بود. پس عاجزانه به
    خدای خود متوسل شد تا راه خروج را به او نشان دهد. چون بیرونش آوردند،
    شکایتی نکرد. اما همین که به سرزمین خود بازگشت، لشکری بیاراست، بابل را
    تسخیر کرد، شاه بابل را اسیر کرد، بر شتری نشاند و به سرزمین خود آورد. در
    آنجا سه روز دربیابان پیش رفتند. پس امیر به شاه بابل گفت؛ خدای من خواسته
    قدرت خود را به تو بنمایاند. تو را در این هزارتویی که نه در دارد و نه
    دیوار، نه پلکان و نه دهلیز، رها می کنم. دست های پادشاه را باز کرد و
    گفت؛ اکنون راه خروج از این هزارتو را پیدا کن و خود را نجات بده. گویند
    پادشاه بابل آنقدر گِرد خود گشت، تا هلاک شد.


    نظرات شما (بدون)

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:44 صبح
    وقتی برادر دو قلوی مارک تواین مرد
    سر و کله زدن با یک مخبر
    مارک
    تواین نویسنده نکته سنج و با ذوق امریکایی اثری دارد به نام «سر و کله زدن
    با یک مخبر» که در آن، مخبر روزنامه از وی می پرسد که آیا برادری دارد یا
    نه و مصاحبه این طور ادامه می یابد:
    -آه!شما مرا به یاد برادر بیچاره ام انداختید؛ویلیام.ما به او می گفتیم بیل؛طفلک بیل.
    *چطور مگر مرده؟
    -والله چه بگویم.فکر می کنم مرده.هیچ وقت از ماجرای او سر در نیاوردیم؛همه جریان مرموز و اسرارآمیز بود.
    *خیلی مایه تاسف شد.حتما گم شد و پیدایش نکردید.
    -نه،این طورها نبود؛خاکش کردیم.
    *خاکش کردید،تازه نفهمیدید مرده یا نه؟
    -نه!نه!برعکس،کاملا مرده بود.
    *ببخشید!مثل اینکه من نمی تونم سر در بیارم.اگر خاکش کردید و مطمئن بودید که مرده،پس دیگر...
    -خیر!ما فکر کردیم که او مرده.
    *آها!حالا ملتفت شدم.فکر کرده بودید که مرده و بعد دوباره زنده شد.
    -نه!به هیچ وجه زنده نشد.
    *خب،این که اسرارآمیز نیست؛برادرتان مرده و خاکش کرده اید.کجای قضیه مرموز است؟
    -اصل
    مطلب همین جاست.ببینید آقا!من و برادرم دوقولو بودیم.وقتی تازه دو هفته از
    عمرمان گذشته بود،ما را توی وان حمام گذاشتند و یکی از ماها توی وان غرق
    شد و مرد؛راستش نفهمیدیم کدامیک.بعضی ها می گویند که برادرم بیل بود که
    مرد،بعضی ها فکر می کنند که من بودم.
    *موضوع جالبی است.خودتان چی فکر می کنید؟
    -خدا
    می داند.من حاضرم هر چه دارم و ندارم بدهم و از این معما سر در
    یاورم.سالهاست که این ماجرا سایه ای از شک و تردید بر زندگی من انداخته و
    فکرم مرا راحت نمی گذارد.اما حالا بگذارید محرمانه مطلبی به شما بگویم که
    تا به حال به هیچ کس نگفته ام.
    یکی از ما دو برادر یک خال سیاه روی
    بازوی چپش داشت و او من بودم و عجیب آنکه بچه ای که غرق شد،همان بود که
    خال سیاه را داشت.نمی دانم چطور پدر و مادرم ممکن است چنین اشتباهی کرده و
    بچه عوضی را به خاک سپرده باشند اما شما را به خدا این حرف را پیش آنها
    نزنید که خیلی ناراحت خواهند شد.

    نظرات شما (بدون)

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:41 صبح
    دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
    الاهی
    تو دوستان را به دشمنان می نمایی، درویشان را غم و اندوه دهی، بیمار کنی و
    خود بیمارستان کنی، در مانده کنی و خود درمان کنی، از خاک، آدم کنی و با
    وی چندان احسان کنی، سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی،
    مجلسش روضه ی رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم
    غیب پنهان کنی، آن گاه او را زندان کنی و سال ها گریان کنی، جباری تو کار
    جباران کنی...

    الاهی اگر کاسنی تلخ است، از بوستان است و اگر عبدالله مجرم است، از دوستان است.

    الاهی مکش این چراغ افروخته را و مسوز این دل سوخته را و مدر این پرده ی دوخته را ...

    الاهی
    گوهر اصطفا (برگزیده شدن) در دامن آدم تو ریختی و گرد عصیان بر فرق ابلیس
    تو بیختی، و این دو جنس مخالف را با هم تو آمیختی، از روی ادب اگر بد
    کردیم بر ما مگیر که گرد فتنه تو انگیختی.

    الاهی تو آفریدی ما را رایگان و روزی دادی ما را رایگان، بیامرز ما را رایگان که تو خدایی و نه بازارگان.

    الاهی
    گاه می گویی فرود آی، گاه می گویی بگریز، گاه فرمایی بیا، گاه گویی پرهیز،
    خدایا این نشان قربت است یا محض رستاخیز، که هرگز بشارت ندیدم تهدید آمیز.

    الاهی فرمایی که بجوی و می ترسانی که بگریز، می نمایی که بخواه و می گویی پرهیز.

    الاهی ... ابتدا می ترسیدم که مرا بگیری به بلای خویش، اکنون می ترسم که مرا بفریبی به عطای خویش.

    ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی         آن بیع بود، لطف و عطای تو کجاست؟

    خواجه عبدالله انصاری


    نظرات شما (بدون)

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:37 صبح

    روزی مردی عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند، تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب

    انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.

    رهگذری او را دید و پرسید : چرا عقربی را که نیش می زند نجات میدهی؟ مرد پاسخ داد: این طبیعت

    عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من اینست که عشق بورزم. چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم

    فقط به این دلیل که عقرب طبیعتاً نیش میزند؟

    ((پاداش))   

     

                             

    مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمدو گفت: من تورا نجات می دهم برای اینکه تو روزی

     

    کاری نیک انجام داده ای فکرکن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟

     

    او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید امابرای آنکه او را له نکند راهش

     

    را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.

     

    فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت: تارعنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.

     

    مرد تار عنکبوت را گرفت درهمین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار

     

    عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تامبادا تار عنکبوت پاره شود و خود

     

    بیفتد. 

     ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت: تو تنها راه نجاتی را

     

     که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی .

     

    دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.



    نظرات شما (بدون)

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:35 صبح

    مرگ همکار !

     

     

     

    یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده  بوددیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.

    در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند اما پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
    این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را در ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.
    رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت.
    همه پیش خود فکر مى‌کردند این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!

    کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
    آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود

    تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
    زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.
    مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
    خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
    دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.

     

     

     

    + نوشته شده در  چهارشنبه 15 خرداد1387ساعت 10:30 قبل از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(69);5 نظر


    مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
    هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد
    نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
    گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

    پیاده
    ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت
    تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی
    باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری
    بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که
    اینقدر قشنگ است؟"

    دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
    - "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
    دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
    - اسب و سگم هم تشنه‌اند.
    نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

    مرد
    خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از
    نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا
    رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که
    به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه
    درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده
    بود.

    مسافر گفت: " روز بخیر!"
    مرد با سرش جواب داد.
    - ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
    مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
    مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
    مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
    مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
    - بهشت
    - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
    - آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
    مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
    - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

    بخشی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" اثر "پائولو کوئیلو"


    نظرات شما (بدون)

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:32 صبح

    در باز !!!؟؟

    پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
    آنان
    را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما
    بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد
    شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر
    بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
    پادشاه
    بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند.
    اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع
    به کار کردند.
    نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر
    کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری
    نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
    باز شد و بیرون رفت!
    و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!
    که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
    وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.
    من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
    «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
    مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
    سؤال
    و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این
    احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که
    از کجا شروع کنم؟
    نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این
    است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر
    سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
    هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
    پادشاه
    گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که
    یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا
    نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی
    توانستید آن را حل کنید.
    این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
    این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
    خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:
    "من که هستم...!؟"

     

     

    + نوشته شده در  پنجشنبه 30 خرداد1387ساعت 0:54 قبل از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(71);4 نظر

    ((دل شکسته))

     دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
    پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
    لورای
    عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید
    بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه
    من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس
    بفرست
    باعشق : روبرت


    دخترجوان رنجیـده
    خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر،
    پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند
    باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش
    پست می کند، به این مضمون:


    روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه
    فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی
    پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان.....

     

    نظرات شما (بدون)

    <      1   2   3   4   5      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ