سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که ما را دوست بدارد، در روز قیامت همراه ماخواهد بود. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
باغبان باشی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 17554
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 22
........... درباره خودم ...........
باغبان باشی
فرید

........... لوگوی خودم ...........
باغبان باشی
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
مرداد 1387
تیر 1387
خرداد 1387
آذر 1387

........... دوستان من ...........
باغبان باشی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • داستان کوتاه

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 7:52 صبح

    روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی
    مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت
    با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
    پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
    او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
    گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
    مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
    او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
    یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"
    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
    کشاورز
    گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از
    دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین
    هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری
    است ؟"
    مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
    او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
    شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟"
    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
    شاه
    گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می
    برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع
    تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
    مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
    پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
    جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
    و مرد با بختی بیدار باز گشت...

    به
    شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با
    مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی
    دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند،
    ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
    و اما چاره کار تو ازدواج است،
    تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ
    ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
    شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."
    مرد
    خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر
    تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز
    برایم جفت و جور کرده است!"
    و رفت...

    به دهقان گفت : "وصیت
    پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن،
    در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا
    هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
    کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."
    مرد
    خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر
    گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز
    برایم جفت و جور کرده است!"
    و رفت...

    سپس به گرگ رسید و تمام
    ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است
    اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی
    داشت!"
    شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
    بله. درست است!
    گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما
    را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.


    نظرات شما ()

  • داستان تاجر وخرید میمون ها

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 7:37 صبح


     

    در زمان های
    قدیم، تاجری به روستایی که میمون های زیادی در جنگل های حوالی آن وجود
    داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت: من میمون های اینجا را خریدارم و
    حاضرم به ازای هر میمون ?? دلار به فروشنده پرداخت می کنم. مردم روستا که
    جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتی معامله را
    قبول کردند.
    به نظر آنها قیمت بسیار منصفانه بود. در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ?? دلار به آن تاجر فروختند.

    فردای
    آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائیان گفت: هر میمون را ??
    دلار از شما می خرم. این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را
    ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بکار گرفتند. اما ظاهرا تعداد
    میمون های باقیمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط ??? میمون را گرفته و
    فروختند.
    روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ??
    دلاری به ازای هر میمون را به ساکنان آن روستا داد. او به مردم گفت: امروز
    من در شهر کاری را باید انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به
    نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.
    مردم روستا بسیار مشتاق شده
    بودند. هر میمون ?? دلار! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها
    گرفته بودند و دیگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
    روستائیان
    نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند. معاون بعد از کمی تامل خطاب
    به روستائیان گفت: این میمون ها را در قفس می بینید؟ من حاضرم آنها را به
    قیمت هر میمون ?? دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید
    آنها را به قیمت ?? دلار به او بفروشید.
    ظاهرا معامله ی پر منفعتی بنظر می رسد، ولی غافل از حیله ای که در آن نهفته است...
    بدین
    ترتیب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید
    میمون ها آوردند و هر میمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خریداری کردند.

    بله.
    چشمتان روز بد نبیند! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند
    و نه دستشان به آن معاون رسید! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن
    سرمایه ی روستائیان دوباره در آن روستا ساکن
    شدند
    ...
     

    نتیجه اخلاقی را که میتوان از این حکایت گرفت اینست که
    سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید، حالا هر چیز که باشد.
    چون شما با اندوخته هایی که متعلق به سرزمین شماست ثروتمندید
    و تا زمانیکه آنها را در محدوده ی خود دارید برنده اید ولی همین که
     آنها را از دست دادید در هر شرایطی بازنده خواهید شد
    .

    با تشکر از : قاسم سلطانی


    نظرات شما ()

  • کتاب کهنه به ز رفیق شفیق (علی درویشیان)

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 7:34 صبح

    خاطره‌ای
    از دوران کودکی در ذهنم مانده است. آن زمان هنوز آب لوله‌کشی در شهر نبود
    و ناچار یا از سرداب‌ها آب می‌آوردیم و گاه هم سقا و میرابی به منزل آب
    می‌رساند. نزدیک خانه ما سرداب بزرگی بود. یک روز مردی میخ طویله‌ای در
    زمین کوبید تا مردم موقع برداشتن آب از سرداب آن را تکیه‌گاه دست خود
    کنند. چند روزی گذشت و آدم دیگری که از آنجا می‌گذشت، میخ را دید. لعنتی
    فرستاد و میخ را از جا کند تا مانعی در راه مردم نباشد و پای کسی به آن
    گیر نکند. فردای همان روز مردی که میخ را کوبیده بود، به سرداب آمد. دید
    که میخ در جای خودش نیست. نفرینی حواله پدر و مادر کسی که آن را کنده بود
    کرد و دوباره میخ دیگری کوبید. بزرگ‌تر که شدم از این خاطره نتیجه عجیبی
    گرفتم. اینکه جنگ میان آدمیان جنگ میان خوبی و بدی نیست؛ بلکه جنگ میان دو روایت از خوبی است. جنگ‌ها همیشه از یقین آدم‌ها سرچشمه می‌گیرد. آدمی که به حقانیت راه و روش و مرام و مسلک و اندیشه خود یقین نداشته باشد
    که برایش نمی‌جنگد. پس انگار که هر دو طرف جنگ اهل یقین هستند. البته هر
    یک دیگری را در مغاک تیره جهل مرکب گرفتار می‌داند.

    اما جهل مرکب چیست؟  فرد حقیقت را نمی‌داند اما یقین دارد که می‌داند. از نگاه دیگران او در باتلاق جهل مرکب غوطه‌ور است اما از نگاه خود در وادی یقین و اطمینان است. پس یقین باید با جهل مرکب رابطه‌ای داشته باشد تا ما بتوانیم معصومانه مرتکب جنایت شویم. بگذارید مثال دیگری بزنم. به گمانم کمتر کسی با لذتی بیمارگونه شکنجه
    می‌کند. یک شکنجه‌گر سادیستی پس از مدتی از کارش برکنار می‌شود. زیرا حد و
    اندازه نگه نمی‌دارد و کار را خراب می‌کند. شکنجه‌گر واقعی چنین وضعیتی
    دارد: هیچ علاقه خاصی به زدن، داغ کردن یا تجاوزکردن ندارد. فقط اینها را
    به عنوان ابزارهایی ضروری به‌کار می‌گیرد تا از متهم اقرار لازم را بگیرد.
    او فقط برحسب وظیفه (آنچه که البته خودش وظیفه می‌داند) عمل می‌کند نه بیش
    از این. شکنجه‌گر واقعی می‌تواند در چهره دیگر زندگی‌اش، پدری مهربان و
    مردی شریف باشد. ستم‌پیشگی برای آنکه تداوم داشته
    باشد، باید نیروی خود را از یقین به‌درستی عمل بگیرد. باید مطمئن باشد که
    کاری که می‌کند درست است و بر صراط مستقیم گام برمی‌دارد و راه‌های دیگر
    بیراهه‌اند و روندگانش گمراه. انگار که بدترین نوع جهل و بهترین نوع علم
    با هم خویشاوندی دارند.
    فرشته و اهرمن ویژگی‌های مشابهی از خود
    بروز می‌دهند. این بیت معروف حافظ را همه شنیده و خوانده‌ایم که «جنگ
    هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه/ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند». اما
    اتفاقاً مساله اینجاست که هر یک از این هفتاد و دو ملت گمان می‌کنند که
    حقیقت را دیده‌اند. و برای همین بر سر آن می‌جنگند. مرز میان افسانه و
    حقیقت از مو هم باریک‌تر است. برای عده‌ای که چنین چیزی را دریافته‌اند؛
    این آگاهی بسیار ناامیدکننده است. زیرا خواهند گفت: «آه که چه دنیای تهی
    از معنا و هولناکی است که آدمیان را نمی‌توان به خاطر آنچه  می‌کنند،
    محکوم کرد زیرا آنان به قول انجیل نمی‌دانند چه می‌کنند، آنان معصومانه
    جنایت می‌کنند» و برای عده‌ای چنین چیزی بس امیدوارکننده است زیرا خواهند
    گفت: «بنگرید که حتی بدی‌ها نیز نیروی خود را از خوبی می‌گیرند.»

    اما
    هم خوش‌بین‌ها و هم بدبین‌ها باز یک چیز را فراموش‌ کرده‌اند. اینکه آگاهی
    از مغشوش و نامشخص بودن مرز جهل مرکب و یقین می‌تواند یک نتیجه فوری و
    ملموس عملی داشته باشد. اگر هر کسی به یقین خود اندکی شک کند و در تردید فرو رود، دیگر برای آن الم‌شنگه به پا نمی‌کند و دنیا را زیر و زبر نمی‌کند.

    منبع: شرق


    نظرات شما ()

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 7:25 صبح
    یوستین گوردر

    مردم به غلط تصور می کنند روح همچون بخار است در حالیکه از یخ هم جامدتر است.

    مردی
    بود که به وجود فرشتگان اعتقاد نداشت. روزی در جنگل کار می کرد، فرشته ای
    پیش او آمد. مدتی با هم قدم زدند. آنگاه مرد برگشت و به فرشته گفت:
    بسیارخوب. حالا قبول دارم که فرشته هست اما شما هستی حقیقی همانند ما
    ندارید. فرشته پرسید: منظورت از این حرف چیست؟ مرد جواب داد: وقتی به آن
    قطعه سنگ بزرگ رسیدیم، من ناچار بودم آنرا دور بزنم ولی دیدم تو صاف از
    میان آن گذشتی. وقتی به تنه درختی رسیدیم که سر راهمان افتاده بود من
    ناچار بودم از روی آن خیز بردارم ولی تو یکراست از وسطش رد شدی.
    فرشته
    سخت متعجب شد و گفت: ما در کنار مرداب که قدم می زدیم به مه برخوردیم،
    یادت هست ولی هر دو مستقیم از میان آن گذشتیم چون من و تو از مه جامدتریم.

     


     دنیای سوفی، یوستین گوردر،حسن کامشاد، نیلوفر، ص ??
    نظرات شما ()

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 7:23 صبح
    کارلوس فوئنتس
    آن
    ها می خواهند ما تنها باشیم، چون به ما می گویند انزوا تنها راه رسیدن به
    قداست است. فراموش می کنند که وسوسه در انزوا خیلی قوی تر می شود.
    آئورا، کارلوس فوئنتس، عبدالله کوثری، نشر نی، ص
    نظرات شما ()

  • سن درخت

  • نویسنده : فرید:: 87/7/11:: 7:45 صبح
    ساقه دارای رشد طولی و رشد قطری است. تمام ساقه‌ها رشد طولی دارند ولی رشد قطری در همه آنها دیده نمی‌شود. هر دو نوع رشد نتیجه تقسیم یاخته‌های مریستمی و تولید یاخته‌های جدید است. رشد طولی مقدم بر رشد قطری است. و در
    ساقه‌هایی که دارای هر دو نوع رشدند ابتدا رشد طولی را آغاز می‌کنند.
    بهمین دلیل رشد طولی و رشد نخستین و رشد قطری را رشد پسین می‌نامند.




    تصویر
    برش عرضی مریستم ساقه

    پیدایش بافتهای نخستین ساقه

    در مریستم ساقه سه نوع بافت مریستم نخستین به نامهای پروتودرم ، مریستم زمینه ، و
    پروکامبیوم تشخیص داده می‌شوند. این سه نوع بافت چند میلیمتر پایین‌تر از
    مریستم انتهایی قرار دارند و مستقیما از تمایز یاخته‌های مریستم انتهایی
    بوجود می‌آیند. از تمایز این سه بافت به ترتیب جدول زیر پدید می‌آیند.



    پروتودرمبشره را تولید می‌کند.
    مریستم زمینهبافتهای نخستین پوست، مغز و اشعه مغزی را تولید می‌کند.
    پروکامبیومابتدا
    بافتهای چوبی و آبکشی نخستین را بوجود می‌آورد و بعدها کامبیوم آوندی را
    تولید می‌کند. پروکامبیوم از خارج آوندهای آبکشی و از داخل آوندهای چوبی
    را ایجاد می‌کند.

    ساختار بافتهای نخستین دو لپه‌ایها و بازدانگان

    بشره

    بشره شامل یک ردیف یاخته‌های بدون کلروپلاست و نشاسته‌ای پوست ناحیه استوانه‌ای است که بین بشره و استوانه مرکزی قرار دارد. و
    معمولا از بافت پارانشیم بوجود آمده است. آندودرم از یک لایه یاخته تشکیل
    شده است که استوانه‌ای تو خالی را تشکیل می‌دهد در یاخته‌های معمولی
    آندودرم نوارهای محتوی چوب و چوب پنبه به صورت نوار کاسپاری دیده می‌شود. آندودرم ساقه چندان واضح دیده نمی‌شود.




    تصویر
    برش عرضی استوانه مرکزی

    استوانه مرکزی

    استوانه مرکزی به صورت استوانه‌ای پوسته یا گسسته درون پوست قرار دارد.و استوانه مرکزی بافت آبکشی و بافت چوبی وجود دارد که بافت آبکشی معمولا در خارج قرار می‌گیرد و شامل یاخته‌های
    آبکشی ، یاخته‌های همراه ، فیبرو پارانشیم است و دیگری بافت چوبی که در
    داخل قرار دارد شامل یاخته‌های چوبی ، تراکئید ، فیبر و پارانشیم است.

    در حالتی که استوانه مرکزی یکپارچه نیست، هر نوار یک دسته آوندی خوانده می‌شود بین آوندهای آبکش و آوندهای چوبی ساقه دو لپه‌ایهای چوبی و بازدانگان بافت کامبیوم آوندی در یک لایه قرار دارد. بخش بیرونی استوانه مرکزی را
    دایره محیطی تشکیل می‌دهد. مغز بخشی کم و بیش استوانه‌ای است که در مرکز
    ساقه قرار دارد. و از بافت پارانشیم تشکیل شده و انشعابات آن به نام اشعه
    مغزی فواصل بین آوندها را پر می‌کند.

    ساختار نخستین تک لپه‌ایها

    در ساقه علفی تک لپه‌ایها بافتهای چوبی و آبکشی به صورت دستجات آوندی
    پراکنده‌اند و تراکم آنها در نزدیکیهای پیرامون ساقه بیشتر است. بافت چوبی
    اغلب در سمت درونی ساقه و در زیر بافت آبکشی مربوط قرار دارد. آوندهای
    چوبی و آبکشی توسط بافتی به نام غلاف آوندی احاطه شده‌اند. مغز اکثرا
    تحلیل رفته است به علت عدم رشد پسین کامبیوم ندارند و در بافتهایی مانند
    نخل ساقه کلفت می‌شود اما چوبی نیست.

    پیدایش بافتهای پسین در ساقه

    رشد پسین در اثر فعالیت کامبیوم چوب آبکش صورت می‌گیرد این لایه بافت
    آبکشی پسین را به طرف خارج و بافت چوبی را پسین را به طرف داخل تولید
    می‌کند. افزایش قطری ساقه سبب ایجاد شکافهایی در بشره و پوست می‌گردد در
    این صورت نقشهای حفاظتی و ذخیره‌ای بشره و پوست بوسیله بافتهای چوب پنبه و
    فلودرم انجام می‌گیرد. این بافتها از کامبیوم فلوژن حاصل می‌شود.




    تصویر
    برش عرضی منطقه رشد

    ساختار درونی پسین ساقه دو لپه‌ایهای چوبی و بازدانگان

    کامبیوم چوب آبکش به طرف خارج آبکش پسین را تولید می‌کند و به طرف
    داخل بافت چوبی پسین را تولید می‌کند تناوب فعالیت کامبیوم چوب آبکش سبب
    ایجاد چوبهای بهاره و تابستانه می‌شود. که در مجموع حلقه سالانه را بوجود
    می‌آورند سن درخت را می‌توان با شمارش حلقه در سطح مقطع تنه درخت تعیین
    کرد. با افزایش سن درخت ویژگیهای چوب قسمت مرکزی ساقه تغییر می‌کند و نقش هدایت شیره خام را از دست می‌دهد این چوب سخت‌تر و
    تیره‌تر از چوب پیرامون است و آن را قلب چوب می‌نامند. چوب پیرامونی قلب
    چوب تغییر نمی‌کند و همچنان هدایت شیره خام را بر عهده دارد و چوب پیرامونی را چوب شیره بر می‌نامند.

    مباحث مرتبط با عنوان


    نظرات شما ()

  • سن درخت

  • نویسنده : فرید:: 87/7/11:: 7:42 صبح

    تعیین سن درختان فاقد حلقه های رشد

    سوال:چگونگی تعیین سن درگیاهان تک لپه خصوصا خرما می باشد ؟

    پاسخ:کلا دو روش برای تعیین سن یک درخت وجود دارد:1-از روی حلقه های رشد یک درخت 2-از روی هر چیز دیگر در درخت.در
    اینجا به توضیح نوع دوم تعیین سن می پردازیم. تعیین سن در ختان فاقد حلقه
    های رشد را می توان به وسیله اندازه گیری میزان رشد آن یا به وسیله
    استفاده از آنالیز های شیمیائی مانند تعیین سن با استفاده از کربن رادیو
    اکتیو تعیین کرد.در روش اندازه گیری میزان رشد میزان رشد درخت را در یک
    محدوده زمانی اندازه گرفته و با  توجه به جثه درخت عمر کلی آن را پیش بینی می کنند.این روش دقت بسیار کمی دارد .از این روش برای  تخمین سن هائی از 1000 تا 4000 سال برای تعدادی از درختان سرخدار در انگلستان (
    Hartzell 1991 )و همچنین سنی حدود 2000 سال برای سرخس نخلی(Chamberlain (1919 ) با استفاده از شمارش تعداد اثرات برگها روی تنه و به وسیله ضرب کردن آن
    در زمان لازم برای تولید یک برگ جدید در گیاه مورد استفاده قرار گرفته
    است.از روش فوق برای تعیین سن درختان نخل 
    استفاده می شود.استفاده از کربن رادیو اکتیو گهگاهی برای اندازه گیری سن
    درخت مورد استفاده قرار می گیرد.معمولا از این روش برای تعیین سن درختان
    بومی مناطق گرمسیری استفاده می شود .در این نواحی تغییرات آب وهوائی بسیار
    کم است و در نتیجه رشد درختان تقریبا توقف و کاهشی ندارد تا گیاه بتواند
    حلقه های رشد داشته باشد.اندازه گیری سن با استفاده از کربن رادیو اکتیو
    وقتی قابل اعتماد خواهد بود که از قلب درخت نمونه گیری انجام گرفته باشد
    جائی که درخت رشد خود را از آنجا شروع کرده است.این روش بیشتر برای
    درختانی که چوب سخت دارند قابل استفاده می باشد اما برای درختانی مانند
    نخل که  فاقد یک ناحیه مشخصی است که بتوان گفت رشد
    اولیه نخل از آنجا شروع شده است قابل استفاده نمی باشد.استفاده از روش
    کربن رادیو اکتیو بسیار گران و زمان بر(چند صد دلار و چندین ماه ) می باشد.

    http://www.biologie.uni-hamburg.de/b-online/earle/topics/oldest.htm


    نظرات شما ()

  • دوداستان

  • نویسنده : فرید:: 87/7/9:: 7:46 صبح
    و داستان کوتاه آموزنده
    دسته:داستان های کوتاه

    داستان زیبای دو برادر مهربان

    جدیدترین داستانهای کوتاه - داستان های آموزنده کوتاه

    دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
    شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :‌
    (( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند . ))
    بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
    در
    همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌(( درست نیست
    که ما همه چیز را نصف کنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج
    نکرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
    بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
    سال
    ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر
    مساوی است . تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر
    برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند
    کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند .

    < language="Java" src="http://tantan.persiangig.com/tabligh.js" type="text/java">< language="Java" type="text/java" src="http://www.sheraygin.net/showbanner.php?uname=bahar20&type=2">

    داستان غول چراغ جادو

    داستان کوتاه

    یه روز مسوول فروش، منشی
    دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو
    روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن
    میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و
    میگه: «اول من، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق
    بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی
    ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من!… من
    می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی
    انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم
    ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می
    خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
    نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!


    نظرات شما ()

  • داستان

  • نویسنده : فرید:: 87/7/9:: 7:43 صبح
    خلاصه رمان شاخه گل خشکیده
    دسته:داستان های کوتاه

    آزمایش عشق را در این داستان جذاب ببینید

     

    داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب

    پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است

    حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

    قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

    این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

    بهترین داستان ها - رمانهای پند آموز - زیبا ترین متنها در بهار-20 www.bahar20.sub.ir

    توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

    چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

    تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

    تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

    از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

    با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

    در
    همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای
    آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق
    یکطرفه نیست.

    وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

    به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

     اما
    محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل
    از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

    ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

    محسن
    که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را
    در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس
    داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

    هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

    اما
    درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی
    وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به
    هم ریخت .

    << انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

    این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

    باورم
    نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان
    آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی
    وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش
    ناراحت بودم یا اینکه . . .

    آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

    من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

    محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

    برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

    آن
    روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از
    اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش
    نرفته ام .

    مرجان
    از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم
    دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

    هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

    این
    آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا
    نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین
    گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای
    اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر
    نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

    بعد نامه یی به من داد و گفت :

     این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

    مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

    اما جرات باز کردنش را نداشتم .

    خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

    مدتی
    بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین
    صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

                _ سلام مژگان . . .

    خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

    مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

    چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

     مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

    و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

    _ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

    در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

    _ س . . . . سلام . . .

    _ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

    یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

    این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

    حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

    تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

    آرام
    به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به
    رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

    وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

    نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

    چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

    مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . .

    حس
    عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم
    رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه
    جای بدنم سرایت کرد .

    داخل
    خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و
    روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و
    چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

    قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

    بله
    ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز
    بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

    ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

    به
    یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان
    که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی
    در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل
    مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی
    روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای
    تو باشد . جلو رفتم و . . .

     

    بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

    اما
    حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن
    آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ،
    عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

     گریه
    امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود
    ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در
    نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

    چند
    روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که
    ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن
    چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

     

    اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

    ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم.


    نظرات شما ()

  • داستان

  • نویسنده : فرید:: 87/7/9:: 7:39 صبح
    داستان کوتاه صادقانه
    دسته:داستان های کوتاه

    داستان کوتاه صادقانه

    » اولین نیستیم ..!! اما بهترینیم ... «

    مجله الکترونیک بهار بیست

    داستان کوتاه . غمگین . قشنگ . داستانک . بهترین و زیبا ترین داستانهای عاشقانه . داستان داستان در مجله الکترونیک بهار20 www.bahar20.sub.ir

    با سلام ,
    خدا جان , حرفهایم را توی نیم ساعت باید براتان بنویسم
    خودتان میبینید که برای پیدا کردن هر کدام از حرف ها روی این صفه کلید چقدر عرق میریزم
    خداجان , از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که شما یک ایمیل داری که هر روز چکش میکنید هم خوشحال شدم , هم ناراحت
    خوشحال به خاطر اینکه می توانم درد دلم را بنویسم
    و ناراحت از اینکه ما که توی خانه مان کامپیوتر نداریم
    ما توی خانه مان دو تا اتاق داریم
    یک اتاق مال آقا جان و ننه مان است
    یکی هم مال من و حسن و هادی و حسین و زهرا و فاطمه و ننه بزرگ
    دو تا پشتی نو داریم که اکبر آقا بزاز , خواستگار زهرا برامان آورده
    یک کمد که همه چیزمان همان توست
    آشپزخانه مان هم توی حیاط است و آقاجان تازه با آجر ساختتش
    ما هم مجبوریم برای اینکه برای شما ایمیل بزنیم دو هفته بریم پیش رضا ترمزی کار کنیم تا بتونیم پول یک ساعت کافی نت را در بیاریم
    خداجان , جان هرکی دوست دارید زود به زود ایمیل هاتان را چک کنید و جواب ما را بدهید
    ما چیز زیادی نمی خواهیم
    خدا جان , آقاجانمان سه هفته است هر دو تا کلیه اشان از کار افتاده و افتاده توی خانه
    خیلی چیز بدیست
    خداجان
    , ما عکس کلیه را توی کتاب زیستمان دیده ایم , اندازه لوبیاست , شکم
    اقاجان ما هم مثل نان بربری صاف است , برای شما که کاری ندارد ,
    اگر می شود , یک دانه کلیه برایمان بفرستید ,
    ما آقاجانمان را خیلی دوست داریم , خدا جان
    الان بغض توی گلومان است , ولی حواسمان هست که این آدم های توی کافی نت که همه شیک و پیکن , نوشته های مارا دزدکی نخوانند ,
    چون می دانم حسابی به ما می خندند و مسخره مان می کنند
    خدا جان , اگر می شود یک کاری بکن این اکبر آقا بزاز بمیرد , آبجی زهرامان از اکبر آقا بدش می آید
    اما ننه می گوید اگر اکبر آقا شوهر زهرامان بشود وضعمان بهتر می شود
    خداجان اکبر آقا چهل سال دارد و تا حالا دو تا زنش مرده اند , آبجی زهرامان فقط سیزده سال دارد خداجان
    الان نیم ساعت و هفت دقیقه است که دارم یکی یکی این حرف ها ی روی صفه کلید را پیدا می کنم
    خداجان اگر پول داشتم هر روز برای شما ایمیل می زدم
    خوش به حال آدم پولدارها که هم هر روز برایت ایمیل می زنند
    تازه همایون پسر همسایه پولدارمان می گفت با شما چت هم کرده است
    خوش به حالش
    خداجان , اگر کاری کنید که حال آقاجانمان خوب شود خیلی خوب می شود
    چون قول داده اگر حالش خوب شود برود سر گذر کار پیدا کند و بعد که پول گیرش آمد یک دوش بخرد بذارد توی مستراح
    خداجان , ننه بزرگ از این کار که حمام توی مستراح باشد بدش می آید ولی آقاجان می گوید حمام خانه پولدار ها هم توی مستراحشان است
    خدا جان ننه بزرگ ما خیلی مواظب نجس پاکی است و گفته است هرگز به این حمام اینجوری نمی رود
    ولی خداجان راستش من وقتی خیلی از حمام رفتنم می گذرد بدنم بوی بد می گیرد و همکلاسی هایم بد نگاهم می کنند
    راستی خدا جان , چه خوب شد که به ما تلویزیون ندادی ,
    یکبار که از جلوی مغازه رد می شدم دیدم که آدم های توی تلویزیون چه غذاهای خوشگلی می خورند ,
    حتما خوشمزه هم هست , نه ؟
    تا سه روز نان و ماست اصلا به دهانم مزه نمی کرد
    بعضی وقتها , ننه که از رختشویی برمی گردد با خودش پلو می آورد ,
    خیلی خوشمزه است خداجان , ننه می گوید این برکت خداست , دستت درد نکند ,
    راستی خداجان , شما هم حتما خیلی پولدارید که خانه تان را توی آسمان ساخته اید , تازه من عکس خانه ییلاقیتان را هم دیده ام
    همان که روی زمین است و یک پارچه سیاه رویش کشیده اید ,
    خیلی بزرگ است ها , تازه آنهمه مهمان هم دارید , حق هم دارید که روی زمین نیایید , چون پذیرایی از آنهمه آدم خیلی سخت است
    ما اصلا خانه مان مهمان نمی آید , چون ما اصلا کسی را نداریم
    ولی آقاجانمان می گوید اگر کسی بیاید ساعتش را می فروشد و میوه و شیرینی می خرد
    ما مهمانی هم نمی رویم , چون ننه می گوید بد است یک گله آدم برود مهمانی
    خدا جان وقت دارد تمام می شود , اگر بیشتر پول داشتم می ماندم و باز برایتان می نوشتم
    ولی قول می دهم دو هفته دیگر که مزدم را گرفتم باز بیایم و برایتان ایمیل بفرستم
    خدا جان به خاطر اینکه درسهایم خوب است از شما تشکر می کنم
    تازه به خاطر اینکه ما توی خانه مان همه همدیگر را دوست داریم هم دستت را می بوسم
    من می دانم که آدم های پولدار همه شان خودکشی می کنند , ولی من هیچوقت خودم را نمی کشم
    تازه خداجان , من آدم هایی را می شناسم که حتی اسم کامپیوتر را نشنیدند بیچاره ها ,
    شاید از آنها هم دفعه بعد برایت نوشتم
    خداجان , نامه من را فقط خودت بخوان و به کسی نشان نده
    صبر کن ...
    آخ جان , پنجاه تومن دیگر هم دارم ,
    خدا جان جوابم را بده ,
    فقط تو را به خدا , به خارجی برایمان ننویسید ,
    چون ما زبانمان خوب نیست هنوز
    آخ , راستی خدا جان یادم رفت , حسن مان دارد دنبال کار می گردد , یک کاری بی زحمت برایش جور کنید
    هادی هم آبله مرغان گرفته است , اگر برایتان زحمتی نیست زودتر خوبش کنید
    حسین هم وقتی ننه می رود رختشویی همش گریه می کند ,
    آبجی فاطمه مان هم چشمانش ضعیف شده ولی رویش نمی شود به آقاجان بگوید , چون می گوید پول عینک خیلی زیاد است
    اگر می شود چشان ابجیمان را هم خوب کنید
    خب .. وقت تمام است دیگر , پدرمان در آمد
    خداجان مهربان ,
    اگر زیاد چیزی خواستیم معذرت می خوام , هنوز خیلی چیزها هست ولی رویمان نشد
    دست مهربانتان را از دور می بوسم
    راستی خدا جان , ننه بزرگ آرزو دارد برود مشهد پابوس امام رضا , یک کاری برایش بکنید بی زحمت
    باز هم دست و پایتان را می بوسم
    منتظر جواب و کلیه می مانم
    دستتان درد نکند

    بنده کوچک شما , مجید


    ...
    خواست دکمه سند را بزند
    دستش عرق کرده بود و چشمش سیاهی می رفت
    یهو کامپیوتر خاموش شد
    خشکش زد
    - اااااا
    صدایی از پشت سرش گفت :
    - اون سیستم ویروسیه , نگران نباش , الان دوباره میاد بالا
    اسکناس های مچاله , توی عرق کف دستش خیس شد
    دیگه وقتی برای دوباره نوشتن نبود
    یه قطره اشک از گوشه چشمش غلطید روی گونه اش
    بلند شد
    پول رو داد و از کافی نت زد بیرون
    توی راه خودشو دلداری می داد
    - دوهفته دیگه باز میام ...
    - باز میام ...


    نظرات شما ()

    <      1   2   3   4   5      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ