سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در هر یک از امّت من که نه دانشمند است و نه دانشجو، خیری نیست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
باغبان باشی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 17457
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 9
........... درباره خودم ...........
باغبان باشی
فرید

........... لوگوی خودم ...........
باغبان باشی
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
مرداد 1387
تیر 1387
خرداد 1387
آذر 1387

........... دوستان من ...........
باغبان باشی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • کلمات

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:57 صبح

    ?همه در فکرند که بشریت را اصلاح کنند ولی کسی در فکر آن نیست که خود را عوض کند.

    ???  لئون تولستوی  ???

     

    ?گروه های بزرگ مردم ساده تر از گروه های کوچک، قربانی دروغ های بزرگ می شوند               

    ???  لئون تولستوی  ???

    ?در بین تمامی مردم تنها عقل است که به عدالت تقسیم شده زیرا همه فکر می‌کنند به اندازه کافی عاقلند. 

      ((رنه دکارت))

     

    ?وقتی انسان دوست واقعی دارد که خود نیز دوست واقعی باشد

    ((امرسون))

    ?کسی‌که حفظ جان را مقدم بر آزادی بداند، لیاقت آزادی را ندارد.

    ((بنجامین فرانکلین))

     

    ?خداوند آزادی را آفرید و بشر بندگی را.

    ((اندره شینه))

     

    ?وقتی نهال آزادی ریشه گرفت به سرعت رشد ونمو می‌کند

    ((جورج واشنگتن))

    ?نخستین نشانه فساد ترک صداقت است.

    ((میشل دو مونتی))

    ?بالاتر از همه چیز این‌است‌که با خودمان صادق باشیم.

    ((ویلیام شکسپیر))

    ?بزرگترین درس زندگی این است‌که گاهی احمق‌ها هم درست می‌گویند.

    ((چرچیل))

    ?در جهان تنها دو گروه از مردم هستند که هرگز تغییر نمی‌یابند؛ برترین خردمندان و پست‌ترین بی‌خردان.

    ((کنفسیوس))

    ?آنقدر شکست می‌خورم تا راه شکست دادن را بیاموزم.

    ((پطر کبیر))

    ?پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آن است که بعداز هر زمین خوردنی برخیزی.

    ((مهاتما گاندی))

     

    ?انسان برای پیروزی آفریده شده است، او را میتوان نابود کرد ولی نمی توان شکست داد.

    ((ارنست همینگوی))

    ?پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آنستکه بعداز هر زمین خوردنی برخیزی.

    ((گاندی))

     

    + نوشته شده در  دوشنبه 30 آبان1384ساعت 9:30 بعد از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(5);آرشیو نظرات


    ?«عشق» تمرین «نیایش» است و «نیایش» تمرین «سکوت». 

     ((آنتوان سنت اگزوپری))

    ?دیوانگی بشر آنچنان ضروری است که دیوانه نبودن خود شکل دیگری از دیوانگی است. 

    ((پاسکال))

    ?اگر آدم خوبی با تو بدی کرد،چنان وانمود کن که نفهمیده‌ای. او توجه خواهد کرد و مدت زیادی مدیون تو خواهد بود.              

      ((گوته))

    ?اگر می‌دانستند تا کنون چند بار حرفهای دیگران را بد فهمیده‌اند، هیچکس در جمع اینهمه پر حرفی نمی‌کرد.

    ((گوته))

    ?انسان هیچوقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی‌زند که خیال می‌کند دیگران را فریب داده است.

    ((لارشفکو))

     

    ?بکوش تا عظمت در نگاهت باشد نه در آنچه می نگری.
     

    ((آندره ژید))

    ?مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید بدست‌آورید وگرنه ناچار خواهید بود چیزهایی را که بدست آورده‌اید دوست داشته‌باشید

     

     

     

    ((جرج برنارد شاو))

    + نوشته شده در  جمعه 20 آبان1384ساعت 9:34 بعد از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(4);آرشیو نظرات




    + نوشته شده در  دوشنبه 9 آبان1384ساعت 4:13 بعد از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(3);آرشیو نظرات





    نظرات شما ()

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:54 صبح

            

     

     

                                                  
    یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.
    تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود.
    ماهی
    کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی
    داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما
    هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای
    مورد علاقش جدا می کرد.
    بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک
    منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی
    کوچیکه کار غیر ممکنیه.
    دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی
    بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون
    هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت.
    میدانید چرا؟
    اون دیوار
    شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته
    بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.
    اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی.

    نتیجه
    : ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا
    می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون
    نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند

     

     

    + نوشته شده در  جمعه 19 بهمن1386ساعت 11:26 بعد از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(65);3 نظر

     

    خدایش با او صحبت کرد ....

    خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»
    پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
    خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
    « زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
    من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»
    خدا جواب داد....
    « اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»
    «اینکه
    سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را
    خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»
    «اینکه با نگرانی به اینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در اینده زندگی می کنند»
    «اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»
    دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
    سپس من سؤال کردم:
    «به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
    خدا پاسخ داد:
    «
    اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها
    کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن
    واقع شوند»
    « اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»
    «اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
    « اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
    « یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»
    « اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»
    « اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»
    « اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»
    باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
    « از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»
    و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»
    خدا لبخندی زد و گفت...
    «فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»
    « همیشه»

    + نوشته شده در  سه شنبه 9 بهمن1386ساعت 0:12 قبل از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(64);4 نظر

    چه کسی کر است؟

     

    مردى متوجه شد که گوش همسرش
    سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد
    ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد
    دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این
    که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش
    سادهاى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در
    فاصله 4 مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید
    همین کار را در فاصله 3 مترى تکرار کن. بعد در 2 مترى و به همین ترتیب تا
    بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و
    خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود 4
    متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام
    چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و
    دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت
    و از وسط هال که تقریباً 2 متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم
    شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه
    رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. این بار جلوتر رفت و درست
    از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین
    بار میگم: خوراک مرغ! نتیجه اخلاقى مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر
    میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد!

    + نوشته شده در  جمعه 21 دی1386ساعت 9:29 بعد از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(63);7 نظر

     

    خدایا با من حرف بزن

                                    

    مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید .

    و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید .

    مرد
    نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو
    را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد
    زد :

    « پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده » و کودکی متولد شد
    و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :«
    خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»

    اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....


    نظرات شما ()

  • کلمات

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:48 صبح

    بورخس ازقول عارفی تعریف می کند که یکی ازپادشاهان بابل دستور
    داد هزارتویی برنجین با دهلیزها و پلکان ها و دیوارهای بسیار بسازند تا هر
    کس در آن داخل شود، نتواند خارج گردد. بنایی که نشانه ی گستاخی، ابهت و
    اعجاز او بود. صفاتی که تنها شایسته ی خداوند است، و نه بندگان
    خدا! روزی
    پادشاهی عرب مهمان او بود. شاه برای آن که حماقت و سادگی مهمان خویش را به
    تمسخر گیرد، از او خواست تا به هزارتوی او وارد شود. امیر عرب تا غروب
    آفتاب در آن هزارتو، اهانت دیده و ره گم کرده، سرگردان بود. پس عاجزانه به
    خدای خود متوسل شد تا راه خروج را به او نشان دهد. چون بیرونش آوردند،
    شکایتی نکرد. اما همین که به سرزمین خود بازگشت، لشکری بیاراست، بابل را
    تسخیر کرد، شاه بابل را اسیر کرد، بر شتری نشاند و به سرزمین خود آورد. در
    آنجا سه روز دربیابان پیش رفتند. پس امیر به شاه بابل گفت؛ خدای من خواسته
    قدرت خود را به تو بنمایاند. تو را در این هزارتویی که نه در دارد و نه
    دیوار، نه پلکان و نه دهلیز، رها می کنم. دست های پادشاه را باز کرد و
    گفت؛ اکنون راه خروج از این هزارتو را پیدا کن و خود را نجات بده. گویند
    پادشاه بابل آنقدر گِرد خود گشت، تا هلاک شد.


    نظرات شما ()

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:44 صبح
    وقتی برادر دو قلوی مارک تواین مرد
    سر و کله زدن با یک مخبر
    مارک
    تواین نویسنده نکته سنج و با ذوق امریکایی اثری دارد به نام «سر و کله زدن
    با یک مخبر» که در آن، مخبر روزنامه از وی می پرسد که آیا برادری دارد یا
    نه و مصاحبه این طور ادامه می یابد:
    -آه!شما مرا به یاد برادر بیچاره ام انداختید؛ویلیام.ما به او می گفتیم بیل؛طفلک بیل.
    *چطور مگر مرده؟
    -والله چه بگویم.فکر می کنم مرده.هیچ وقت از ماجرای او سر در نیاوردیم؛همه جریان مرموز و اسرارآمیز بود.
    *خیلی مایه تاسف شد.حتما گم شد و پیدایش نکردید.
    -نه،این طورها نبود؛خاکش کردیم.
    *خاکش کردید،تازه نفهمیدید مرده یا نه؟
    -نه!نه!برعکس،کاملا مرده بود.
    *ببخشید!مثل اینکه من نمی تونم سر در بیارم.اگر خاکش کردید و مطمئن بودید که مرده،پس دیگر...
    -خیر!ما فکر کردیم که او مرده.
    *آها!حالا ملتفت شدم.فکر کرده بودید که مرده و بعد دوباره زنده شد.
    -نه!به هیچ وجه زنده نشد.
    *خب،این که اسرارآمیز نیست؛برادرتان مرده و خاکش کرده اید.کجای قضیه مرموز است؟
    -اصل
    مطلب همین جاست.ببینید آقا!من و برادرم دوقولو بودیم.وقتی تازه دو هفته از
    عمرمان گذشته بود،ما را توی وان حمام گذاشتند و یکی از ماها توی وان غرق
    شد و مرد؛راستش نفهمیدیم کدامیک.بعضی ها می گویند که برادرم بیل بود که
    مرد،بعضی ها فکر می کنند که من بودم.
    *موضوع جالبی است.خودتان چی فکر می کنید؟
    -خدا
    می داند.من حاضرم هر چه دارم و ندارم بدهم و از این معما سر در
    یاورم.سالهاست که این ماجرا سایه ای از شک و تردید بر زندگی من انداخته و
    فکرم مرا راحت نمی گذارد.اما حالا بگذارید محرمانه مطلبی به شما بگویم که
    تا به حال به هیچ کس نگفته ام.
    یکی از ما دو برادر یک خال سیاه روی
    بازوی چپش داشت و او من بودم و عجیب آنکه بچه ای که غرق شد،همان بود که
    خال سیاه را داشت.نمی دانم چطور پدر و مادرم ممکن است چنین اشتباهی کرده و
    بچه عوضی را به خاک سپرده باشند اما شما را به خدا این حرف را پیش آنها
    نزنید که خیلی ناراحت خواهند شد.

    نظرات شما ()

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:41 صبح
    دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
    الاهی
    تو دوستان را به دشمنان می نمایی، درویشان را غم و اندوه دهی، بیمار کنی و
    خود بیمارستان کنی، در مانده کنی و خود درمان کنی، از خاک، آدم کنی و با
    وی چندان احسان کنی، سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی،
    مجلسش روضه ی رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم
    غیب پنهان کنی، آن گاه او را زندان کنی و سال ها گریان کنی، جباری تو کار
    جباران کنی...

    الاهی اگر کاسنی تلخ است، از بوستان است و اگر عبدالله مجرم است، از دوستان است.

    الاهی مکش این چراغ افروخته را و مسوز این دل سوخته را و مدر این پرده ی دوخته را ...

    الاهی
    گوهر اصطفا (برگزیده شدن) در دامن آدم تو ریختی و گرد عصیان بر فرق ابلیس
    تو بیختی، و این دو جنس مخالف را با هم تو آمیختی، از روی ادب اگر بد
    کردیم بر ما مگیر که گرد فتنه تو انگیختی.

    الاهی تو آفریدی ما را رایگان و روزی دادی ما را رایگان، بیامرز ما را رایگان که تو خدایی و نه بازارگان.

    الاهی
    گاه می گویی فرود آی، گاه می گویی بگریز، گاه فرمایی بیا، گاه گویی پرهیز،
    خدایا این نشان قربت است یا محض رستاخیز، که هرگز بشارت ندیدم تهدید آمیز.

    الاهی فرمایی که بجوی و می ترسانی که بگریز، می نمایی که بخواه و می گویی پرهیز.

    الاهی ... ابتدا می ترسیدم که مرا بگیری به بلای خویش، اکنون می ترسم که مرا بفریبی به عطای خویش.

    ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی         آن بیع بود، لطف و عطای تو کجاست؟

    خواجه عبدالله انصاری


    نظرات شما ()

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:37 صبح

    روزی مردی عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند، تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب

    انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.

    رهگذری او را دید و پرسید : چرا عقربی را که نیش می زند نجات میدهی؟ مرد پاسخ داد: این طبیعت

    عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من اینست که عشق بورزم. چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم

    فقط به این دلیل که عقرب طبیعتاً نیش میزند؟

    ((پاداش))   

     

                             

    مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمدو گفت: من تورا نجات می دهم برای اینکه تو روزی

     

    کاری نیک انجام داده ای فکرکن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟

     

    او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید امابرای آنکه او را له نکند راهش

     

    را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.

     

    فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت: تارعنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.

     

    مرد تار عنکبوت را گرفت درهمین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار

     

    عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تامبادا تار عنکبوت پاره شود و خود

     

    بیفتد. 

     ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت: تو تنها راه نجاتی را

     

     که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی .

     

    دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.



    نظرات شما ()

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:35 صبح

    مرگ همکار !

     

     

     

    یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده  بوددیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.

    در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند اما پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
    این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را در ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.
    رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت.
    همه پیش خود فکر مى‌کردند این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!

    کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
    آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود

    تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
    زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.
    مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
    خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
    دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.

     

     

     

    + نوشته شده در  چهارشنبه 15 خرداد1387ساعت 10:30 قبل از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(69);5 نظر


    مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
    هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد
    نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
    گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

    پیاده
    ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت
    تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی
    باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری
    بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که
    اینقدر قشنگ است؟"

    دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
    - "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
    دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
    - اسب و سگم هم تشنه‌اند.
    نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

    مرد
    خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از
    نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا
    رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که
    به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه
    درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده
    بود.

    مسافر گفت: " روز بخیر!"
    مرد با سرش جواب داد.
    - ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
    مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
    مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
    مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
    مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
    - بهشت
    - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
    - آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
    مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
    - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

    بخشی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" اثر "پائولو کوئیلو"


    نظرات شما ()

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:32 صبح

    در باز !!!؟؟

    پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
    آنان
    را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما
    بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد
    شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر
    بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
    پادشاه
    بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند.
    اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع
    به کار کردند.
    نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر
    کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری
    نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
    باز شد و بیرون رفت!
    و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!
    که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
    وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.
    من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
    «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
    مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
    سؤال
    و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این
    احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که
    از کجا شروع کنم؟
    نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این
    است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر
    سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
    هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
    پادشاه
    گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که
    یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا
    نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی
    توانستید آن را حل کنید.
    این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
    این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
    خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:
    "من که هستم...!؟"

     

     

    + نوشته شده در  پنجشنبه 30 خرداد1387ساعت 0:54 قبل از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(71);4 نظر

    ((دل شکسته))

     دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
    پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
    لورای
    عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید
    بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه
    من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس
    بفرست
    باعشق : روبرت


    دخترجوان رنجیـده
    خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر،
    پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند
    باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش
    پست می کند، به این مضمون:


    روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه
    فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی
    پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان.....

     

    نظرات شما ()

  • اسفناج

  • نویسنده : فرید:: 87/6/20:: 5:19 صبح






















    گیاه سالادی اسفناج

     
    در برگهای تازه و خام اسفناج بهترین مواد آلی برای پاکسازی و ترمیم تمام دستگاه روده ای وجود دارد.

    آب اسفناج خام می تواند یبوستهای شدید را ظرف چند روز برطرف سازد و درمان
    نماید و این بخاطر محتوای اسید اگزالیک بالای آن است. اسفناج می تواند از
    سقط جنین جلوگیری کرده و ناتوانایی جنسی را برطرف نماید و این به دلیل
    ترکیب ویتامین C و E موجود در آن می باشد.

    اسفناج حاوی مقدار
    زیادی ویتامینهای A و E، آهن، پتاسیم، سولفور (گوگرد) وکلر بوده و از نظر
    ویتامینهای B و C و کلسیم نسبتا خوب است. این سبزی از جمله سبزیهای است که
    کمتر از 3 درصد کربوهیدرات دارد و محتوای ویتامین A موجود در آن حتی از
    روغن کبد ماهی نیر قوی تر است. اسفناج به عنوان یک باز قوی عمل کرده و
    اثری آشکار بر درمان شب کوری دارد.

    مصرف آب اسفناج و آب هویج به
    همراه هم در سلامت لثه ها و دندانها اثر با ارزشی دارد. ویتامین A و
    کلروفیل بالای اسفناج در اختلالات فشار خون، تقویت عصب بینایی و ماهیچه
    ها، رفع خستگی عصبی، کم خونی و اسیدوز کمک می نماید.

    مصرف اسفناج
    خام بهتر از اسفناج پخته بوده و به صور مختلف از جمله: به صورت بورانی، در
    سالاد در سبزیجات خام خوردنی و ... مصرف می شود. خوردن اسفناج دیابت را
    برطرف می سازد و مصر آب آن التیام دهنده زخم معده است.


    سالاد اسفناج و قارچ (برای 6 نفر)
    مواد لازم
    پنیر آبی یا پارمسان (خرد شده) 3 قاشق غذاخوری روغن مایع یک دوم پیمانه
    مغر کاهو (خرد شده) یک دوم پیمانه سرکه 1 قاشق غذاخوری
    تخم کرفس 1 قاشق چای خوری نمک 1 قاشق چایخوری
    اسفناج (خرد شده) 250 گرم شکر 2 قاشق چایخوری
    پیاز (حلقه شده) 100 گرم فلفل کمی

    طرز تهیه
    اسفناج
    و کاهو را درون کاسه ای بزرگ مخلوط کنید. پیاز را درون تابه ای نچسب کمی
    تفت دهید تا خوب برشته و طلایی شود و آنرا به سبزیجات اضافه کنید روغن،
    پنیر، سرکه، شکر، تخم کرفس، نمک و فلفل را درون کاسه ای کوچک به هم زده و
    سس آماده را روی سالاد بریزید و بلافاصله صرف کنید





     نسخه قابل چاپ خبر
    چاپ نسخه قابل چاپ 
     ارسال خبر به دوستان
    ارسال  به دوستان
    ارسال خبر از طریق Yahoo Messenger

    ارسال  از طریق یاهو مسنجر برای دوستان
     
    مطالب مرتبط

    گیاه سالادی آرتیشو ( کنگر فرنگی )

    گیاه سالادی آواکادو

    گیاه سالادی آویشن

    گیاه سالادی اسفناج

    گیاه سالادی اکلیل کوهی (رزماری)

    گیاه ساادی آنغوره (پنبه دانه) و طرز تهیه سالاد آن

    خواص بابونه و طرز تهیه سس بانونه و کرفس

    گیاه سالادی بادر نجبویه

    طرز تهیه سالاد بادرنجبویه و ترخون ]

    گیاه سالادی پاپایا

    گیاه سالادی پاپریکا

    رژیمهای غذایی با انرژی مشخص -2000 کیلو کالری

    رژیمهای غذایی با انرژی مشخص -1900 کیلو کالری

    رژیمهای غذایی با انرژی مشخص -1800 کیلو کالری

    رژیمهای غذایی با انرژی مشخص -1700 کیلو کالری

    رژیمهای غذایی با انرژی مشخص -1600 کیلو کالری

    رژیمهای غذایی با انرژی مشخص -1500 کیلو کالری

    رژیمهای غذایی با انرژی مشخص -1400 کیلو کالری

    رژیمهای غذایی با انرژی مشخص -1300 کیلو کالری

    رژیمهای غذایی با انرژی مشخص -1200 کیلو کالری



    نظرات شما ()

  • دیدار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/20:: 5:15 صبح
    خواهشمند است از وبلاگ دیگر بنده به ادرس
    www.faridbag.blogfa.com
    دیدن فرمایید


    نظرات شما ()

       1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ