سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه بیندیشد به بینش می رسد . [امام علی علیه السلام]
باغبان باشی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 17456
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 9
........... درباره خودم ...........
باغبان باشی
فرید

........... لوگوی خودم ...........
باغبان باشی
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
مرداد 1387
تیر 1387
خرداد 1387
آذر 1387

........... دوستان من ...........
باغبان باشی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • کارد وپنیر

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 10:58 صبح


     

    حتما
    تا حالا این مشکل براتون پیش اومده که وقتی می خواهید پنیر را با چاقو
    ببرید (پنیرهای تبریزی اصل) پنیر خرد میشود و ریز ریز. هر چی از چاقوی
    تیزتری استفاده می کنید باز هم فایده ندارد. راه حل ساده است. باید از یک
    چاقی کند استفاده کنید. یا از پشت چاقو برای بریدن استفاده کنید. این طوری
    دیگر پنیر خرد نمی شود.

     

    همیشه لازم نیست تیز و برنده باشیم. لازم نیست همیشه از لبه تیز چاقو استفاده کنیم. گاهی لبه کند مسئله ما را بهتر حل می کند.

     


    نظرات شما ()

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 8:35 صبح

    هر گاه فکر کردی گناه کسی آنقدر بزرگ است که نمی توانی او را ببخشی. بدان که آن از
     کوچکی روح توست نه از بزرگی گناه او.

    دیگران رو ببخش نه بخاطر اینکه انها سزاور بخشش تو هستند بلکه فقط بخاطر اینکه تو سزاوار آرامشی - زرتشت

    هدف چیزی نیست که تو بخواهی به آن برسی...هدف به تو می رسد و فقط زمانی تو را می یابد که تو آمادگی داشته باشی...نه قبل از آن

    هرگز چهار چیز را در زندگیت نشکن: اعتماد، قول، دوستی و قلب. چون وقتی
    که اینها بشکنند، صدا نمی کنند اما درد زیادی به جا می گذارند.

     


    نظرات شما ()

  • قابل توجه قورباغه های (( سبز ))!!!

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 8:21 صبح


     

    قابل توجه قورباغه های (( سبز ))!!!

     

    مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند
    تا اینکه قورباغه‌ها علیه مارها به لک لک‌ها شکایت کردند
    لک لک‌ها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه‌ها از این حمایت شادمان شدند
    طولی نکشید که لک لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها
    قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند
    عده ای از آنها با لک لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند
    مارها بازگشتند ولی اینبار همپای لک لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند
    حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند
    ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است !
    اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !!؟؟

     

    از دشمنان برند شکایت به دوستان
    چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم ؟

    نظرات شما ()

  • معــجزه ی بــــاران !

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 8:11 صبح
    معــجزه ی بــــاران !

    معــجزه ی بــــاران !

    آن روز یکی از گرم ترین روزهای فصل خشکسالی بود
    و تقریباً یک ماه بود که رنگ باران را ندیده بودیم، پرندگان یکی یکی از پا
    درمی آمدند و محصولات کشاورزی همه از بین رفته بودند، گاوها دیگر شیر نمی
    دادند، نهرها و جویبارها همه خشک شده بودند و همین خشکسالی باعث ورشکستگی
    بسیاری از کشاورزان شده بود. هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت
    فرسایی آب را به مزارع می رساندند، خوب البتّه این اواخر تانکر آبی
    خریداری کرده بودیم و هر روز در محل توزیع آب، آن را از جیره مان پر می
    کردیم. اگر به زودی باران نمی بارید، ممکن بود همه چیزمان را از دست بدهیم
    و در همان روز بود که درس بزرگی از همیاری گرفتم و با چشمان خود شاهد
    معجزه ای بودم.

    وقتی در آشپزخانه مشغول تهیّه ی ناهار برای شوهر و
    برادر شوهرهایم بودم"بیلی" پسر 6 ساله ام را در حالی که به سمت جنگل می
    رفت دیدم. او به آسوده خیالی یک کودک خردسال نبود. طوری قدم برمی داشت مثل
    این که هدف مهمی دارد. من فقط پشت او را می دیدم امّا کاملاً مشخص بود که
    با دقّت بسیار راه می رود و سعی می کند تا جای ممکن تکان نخورد. هنوز چند
    دقیقه ای از ناپدید شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه
    برگشت. من هم با این فکر که هر کاری که انجام می داده دیگر تمام شده به
    درون خانه برگشتم تا ساندویچ ها را درست کنم. لحظه ای بعد او دوباره با
    قدم هایی آهسته و هدفمند به سمت جنگل رفت و این کار یک ساعت طول کشید. با
    احتیاط به سمت جنگل قدم برمی داشت و بعد با عجله به سمت خانه می دوید.
    بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد، دزدکی از خانه بیرون رفتم و او را تعقیب
    کردم. خیلی مراقب بودم که مرا نبیند. چون کاملاً مشخّص بود کار مهمی انجام
    می دهد و نمی خواستم فکر کند او را کنترل می کنم. دست هایش را دیدم که
    فنجانی کرده و در مقابل خود نگه داشته بود، خیلی مراقب بود تا آبی که در
    دستانش قرار داشت نریزد. آبی که شاید بیشتر از 2 یا 3 قاشق نبود.

    هنگامی
    که دوباره به جنگل رفت، دزدکی به او نزدیک شدم، تیغ ها و شاخه های درختان
    با صورت او برخورد می کردند، اما هدف او خیلی خیلی مهم تر از این بود که
    بخواهد منصرف شود. هنگامی که خم شدم تا ببینم او چه کار می کند، با شگفت
    انگیزترین صحنه در عمرم مواجه شدم؛ چند آهوی بزرگ در مقابل او ظاهر شدند،
    سپس بیلی به سمت آن ها رفت. دلم می خواست فریاد بکشم و او را از آن جا
    فراری دهم اما از ترس نفسم بند آمده بود. بعد قوچی بزرگ را با شاخ هایی که
    نشان از مهارت خالق مطلق داشت، دیدم که به طرز خطرناکی به بیلی نزدیک شده
    بود، امّا به او صدمه ای نزد. حتّی هنگامی که بیلی دو زانو روی زمین نشست.
    تکان هم نخورد. روی زمین بچه آهویی افتاده بود و معلوم بود که از گرما و
    کم شدن آب بدن رنج می برد. بچه آهو سر خود را با زحمت بسیار بالا آورد تا
    آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند. وقتی آب تمام شد و بیلی بلند شد تا
    با عجله به سمت خانه برگردد، خودم را پشت یک درخت پنهان کردم تا مرا
    نبیند. هنگامی که به سوی خانه و به سمت شیر آبی که آن را مسدود کرده بودم
    می رفت، او را دنبال کردم. بیلی شیر آب را تا آخر باز کرد و قطره ها آرام
    آرام شروع به چکیدن کردند و او همان جا، در حالی که آفتاب به پشت او شلاق
    می زد، دو زانو نشست و منتظر ماند تا قطره های آبی که به آهستگی می
    چکیدند، دست های او را پر کند.

    حالا موضوع برایم روشن شده بود. به
    خاطر آب بازی با شلنگ آب در هفته ی گذشته و سخنرانی مفصّلی که درباره
    اهمیّت صرفه جویی در مصرف آب از من شنیده، کمک نخواسته بود. تقریباً بیست
    دقیقه طول کشید تا دستان او پر از آب شد، وقتی که بلند شد و می خواست به
    جنگل برگردد، من درست در مقابل او بودم در حالی که چشمان کوچکش پر از اشک
    شده بود فقط گفت: من آب را هدر ندادم و به مسیر خود ادامه داد. من هم با
    یک دیگ کوچک آب که از آشپزخانه برداشته بودم به او پیوستم. هنگامی که
    رسیدیم، عقب ایستادم و به او اجازه دادم بچه آهو را به تنهایی سیراب کند،
    زیرا این کار او بود و خودش باید تمامش می کرد. من ایستادم و مشغول تماشای
    زیباترین صحنه زندگی ام یعنی سعی و تلاش برای نجات جان دیگری شدم. وقتی
    قطره های اشک از صورتم به زمین می افتادند، ناگهان قطره ها، بیشتر و بیشتر
    شدند. به آسمان نگاه کردم، گویی خود خداوند بود که با غرور و افتخار می
    گریست.

    بعضی ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده و این گونه
    معجزات اصلاً وجود ندارند و یا شاید بگویند گاهی اوقات باید باران ببارد.
    من نمی توانم با آن ها بحث کنم، حتّی سعی هم نمی کنم. تنها چیزی که می
    توانم بگویم این است که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر
    بچه ای کوچک که باعث نجات جان یک آهو شد !

    این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال شده جایی نشسته باشید و یک دفعه دلتان بخواهد برای کسی که دوستش دارید، کاری نیک انجام دهید؟
    این
    شیوه ی خداوند است! او با شما صحبت می کند و می خواهد شما با او حرف
    بزنید. آیا تا به حال مستاصل و تنها شده اید، طوری که هیچ کس نباشد تا با
    او حرف بزنید؟
    این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال اتفاق افتاده که
    به کسی فکر کنید که مدّت هاست از او خبری ندارید سپس، بعد از مدّتی کوتاه
    او را ببینید یا تماس تلفنی از جانب او داشته باشید؟
    این شیوه ی خداوند
    است! آیا تا به حال چیز خارق العاده ای را بدون این که آن را درخواست کرده
    باشید دریافت کرده اید در حالی که توانایی پرداخت هزینه آن را نداشته اید؟
    این
    شیوه ی خداوند است! او از خواسته قلبی ما خبر دارد. آیا فکر می کنید این
    متن را تصادفی خوانده اید؟ نه این طور نیست. و اکنون این خداوند است که در
    قلبتان حضور دارد!

    به خداوند نگویید که چقدر توفان مشکلات شما بزرگ و سهمگین است... به توفان بگویید که خدای شما چقدر بزرگ و توانا است.

    نظرات شما ()

  • ((مواظب زنها باشید))

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 8:9 صبح


    یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری میکنه .
    بطوریکه ماشین هردو شون بشدت آسیب میبینه .
    ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
    وقتی که هردو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، رانندهء خانم بر میگردهمیگه:
    -آه
    چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیزداغون
    شده ولی ما سالم هستیم …. ! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری
    با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو باصلح و صفا آغاز کنیم …!
    مرد با هیجان پاسخ میگه:
    - اوه … “بله کاملا” …با شماموافقم این بایدنشونه ای از طرف خدا باشه !
    بعد اون خانم زیباادامه می ده و می گه :
    -
    ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه
    .مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تاما این تصادف خوش یمن
    که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم!
    و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده .
    مرد
    سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو
    دید می زنه درب بطری روباز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو
    برمی گردونه به زن .
    زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمیگردونه به مرد.
    مرد می گه شما نمینوشید؟!
    زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب می گه :
    - نه عزیزم ،فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم …!!!!!!!!


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ