سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که مردم را دست می اندازد، نباید [امام صادق علیه السلام]
باغبان باشی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 17518
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 21
........... درباره خودم ...........
باغبان باشی
فرید

........... لوگوی خودم ...........
باغبان باشی
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
مرداد 1387
تیر 1387
خرداد 1387
آذر 1387

........... دوستان من ...........
باغبان باشی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • داستانهای کوتاه

  • نویسنده : فرید:: 87/5/20:: 7:45 صبح

    یه مرد ?? ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:

    هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ?? ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟

    دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خببذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو به طرف پلنگ نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!

    پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!

    دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود!

    نتیجهء اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجهء کار خودته ادعا نداشته نباش!

     



     

    صبح که داشتم بطرف دفترم می رفتم سکرترم ژانت بهم گفت: صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک! از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود.

    تقریباً تا ظهر به کارام مشغول بودم. بعدش ژانت درو زد و اومد تو و گفت: میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما!

    خدای من این یکی از بهترین چیزهائی بوده که میتونستم انتظار داشته باشم. باشه بریم. برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشه‌گی. برای نهار بلکه باهم رفتیم یه جای دنج و خیلی اختصاصی. اول از همه دوتا مارتینی سفارش داده و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.

    وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، ژانت رو به من کرده و گفت: میدونین، امروز روزی عالی هست، فکر نمی‌کنین که اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فکر میکنم همچین هم لازم نباشه. اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.

    وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفتش: میدونی رئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم. دلم میخواد لباس مناسبی بپوشم تا امروز همیشه به یادتون بمونه شما هم راحت باشید راحت راحت .

    در جواب بهش گفتم خواهش می کنم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود یه پنج شش دقیقه‌ای برگشت. با یه کیک بزرگ تولد در دستش در حالی که پشت سرش همسرم، بچه‌هام و یه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند که همه با هم داشتند آواز «تولدت مبارک» رو می‌خوندند.

    ... در حالیکه من اونجا... رو اون کاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!

     



     

    جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود

    یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

    مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟

    دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !

    حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .

    به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .

    افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :

    من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !

    خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !

    سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .

    - منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟

    سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم

    هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم ! اون گفت : جیم .... من می دونستم که تو به کمک من میایی ...

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ