سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خود رأیی ات تو را می لغزاند و در مهلکه ها سرنگون می سازد . [امام علی علیه السلام]
باغبان باشی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 17583
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 29
........... درباره خودم ...........
باغبان باشی
فرید

........... لوگوی خودم ...........
باغبان باشی
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
مرداد 1387
تیر 1387
خرداد 1387
آذر 1387

........... دوستان من ...........
باغبان باشی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • دوداستان

  • نویسنده : فرید:: 87/7/9:: 7:46 صبح
    و داستان کوتاه آموزنده
    دسته:داستان های کوتاه

    داستان زیبای دو برادر مهربان

    جدیدترین داستانهای کوتاه - داستان های آموزنده کوتاه

    دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
    شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :‌
    (( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند . ))
    بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
    در
    همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌(( درست نیست
    که ما همه چیز را نصف کنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج
    نکرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
    بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
    سال
    ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر
    مساوی است . تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر
    برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند
    کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند .

    < language="Java" src="http://tantan.persiangig.com/tabligh.js" type="text/java">< language="Java" type="text/java" src="http://www.sheraygin.net/showbanner.php?uname=bahar20&type=2">

    داستان غول چراغ جادو

    داستان کوتاه

    یه روز مسوول فروش، منشی
    دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو
    روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن
    میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و
    میگه: «اول من، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق
    بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی
    ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من!… من
    می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی
    انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم
    ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می
    خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
    نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ