داستان زیبای دو برادر مهربان
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :
(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند . ))
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در
همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :(( درست نیست
که ما همه چیز را نصف کنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج
نکرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال
ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر
مساوی است . تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر
برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند
کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند .
< language="Java" src="http://tantan.persiangig.com/tabligh.js" type="text/java">>< language="Java" type="text/java" src="http://www.sheraygin.net/showbanner.php?uname=bahar20&type=2">>
داستان غول چراغ جادو
یه روز مسوول فروش، منشی
دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو
روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن
میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و
میگه: «اول من، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق
بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی
ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من!… من
می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی
انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم
ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می
خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!