سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش با عمل همراه است . پس هر که دانست عمل کرد و هر که عمل کرد دانست و دانش، به عمل فرا می خواند، پس اگر او را اجابت کرد چه بهتر و گرنه از او جدا و دورمی شود [امام صادق علیه السلام]
باغبان باشی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 17526
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 17
........... درباره خودم ...........
باغبان باشی
فرید

........... لوگوی خودم ...........
باغبان باشی
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
مرداد 1387
تیر 1387
خرداد 1387
آذر 1387

........... دوستان من ...........
باغبان باشی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:54 صبح

            

     

     

                                                  
    یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.
    تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود.
    ماهی
    کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی
    داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما
    هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای
    مورد علاقش جدا می کرد.
    بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک
    منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی
    کوچیکه کار غیر ممکنیه.
    دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی
    بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون
    هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت.
    میدانید چرا؟
    اون دیوار
    شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته
    بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.
    اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی.

    نتیجه
    : ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا
    می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون
    نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند

     

     

    + نوشته شده در  جمعه 19 بهمن1386ساعت 11:26 بعد از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(65);3 نظر

     

    خدایش با او صحبت کرد ....

    خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»
    پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
    خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
    « زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
    من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»
    خدا جواب داد....
    « اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»
    «اینکه
    سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را
    خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»
    «اینکه با نگرانی به اینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در اینده زندگی می کنند»
    «اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»
    دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
    سپس من سؤال کردم:
    «به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
    خدا پاسخ داد:
    «
    اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها
    کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن
    واقع شوند»
    « اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»
    «اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
    « اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
    « یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»
    « اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»
    « اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»
    « اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»
    باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
    « از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»
    و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»
    خدا لبخندی زد و گفت...
    «فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»
    « همیشه»

    + نوشته شده در  سه شنبه 9 بهمن1386ساعت 0:12 قبل از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(64);4 نظر

    چه کسی کر است؟

     

    مردى متوجه شد که گوش همسرش
    سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد
    ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد
    دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این
    که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش
    سادهاى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در
    فاصله 4 مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید
    همین کار را در فاصله 3 مترى تکرار کن. بعد در 2 مترى و به همین ترتیب تا
    بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و
    خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود 4
    متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام
    چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و
    دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت
    و از وسط هال که تقریباً 2 متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم
    شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه
    رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. این بار جلوتر رفت و درست
    از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین
    بار میگم: خوراک مرغ! نتیجه اخلاقى مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر
    میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد!

    + نوشته شده در  جمعه 21 دی1386ساعت 9:29 بعد از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(63);7 نظر

     

    خدایا با من حرف بزن

                                    

    مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید .

    و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید .

    مرد
    نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو
    را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد
    زد :

    « پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده » و کودکی متولد شد
    و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :«
    خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»

    اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ