[ و در خبر ضرار پسر ضمره ضبابى است که چون بر معاویه در آمد و معاویه وى را از امیر المؤمنین ( ع ) پرسید ، گفت : گواهم که او را در حالى دیدم که شب پرده‏هاى خود را افکنده بود ، و او در محراب خویش بر پا ایستاده ، محاسن را به دست گرفته چون مار گزیده به خود مى‏پیچید و چون اندوهگینى مى‏گریست ، و مى‏گفت : ] اى دنیا اى دنیا از من دور شو با خودنمایى فرا راه من آمده‏اى ؟ یا شیفته‏ام شده‏اى ؟ مباد که تو در دل من جاى گیرى . هرگز جز مرا بفریب مرا به تو چه نیازى است ؟ من تو را سه بار طلاق گفته‏ام و بازگشتى در آن نیست . زندگانى‏ات کوتاه است و جاهت ناچیز ، و آرزوى تو داشتن خرد نیز آه از توشه اندک و درازى راه و دورى منزل و سختى در آمدنگاه . [نهج البلاغه]
باغبان باشی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 17685
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
........... درباره خودم ...........
باغبان باشی
فرید

........... لوگوی خودم ...........
باغبان باشی
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
مرداد 1387
تیر 1387
خرداد 1387
آذر 1387

........... دوستان من ...........
باغبان باشی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • کلمات

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:48 صبح

    بورخس ازقول عارفی تعریف می کند که یکی ازپادشاهان بابل دستور
    داد هزارتویی برنجین با دهلیزها و پلکان ها و دیوارهای بسیار بسازند تا هر
    کس در آن داخل شود، نتواند خارج گردد. بنایی که نشانه ی گستاخی، ابهت و
    اعجاز او بود. صفاتی که تنها شایسته ی خداوند است، و نه بندگان
    خدا! روزی
    پادشاهی عرب مهمان او بود. شاه برای آن که حماقت و سادگی مهمان خویش را به
    تمسخر گیرد، از او خواست تا به هزارتوی او وارد شود. امیر عرب تا غروب
    آفتاب در آن هزارتو، اهانت دیده و ره گم کرده، سرگردان بود. پس عاجزانه به
    خدای خود متوسل شد تا راه خروج را به او نشان دهد. چون بیرونش آوردند،
    شکایتی نکرد. اما همین که به سرزمین خود بازگشت، لشکری بیاراست، بابل را
    تسخیر کرد، شاه بابل را اسیر کرد، بر شتری نشاند و به سرزمین خود آورد. در
    آنجا سه روز دربیابان پیش رفتند. پس امیر به شاه بابل گفت؛ خدای من خواسته
    قدرت خود را به تو بنمایاند. تو را در این هزارتویی که نه در دارد و نه
    دیوار، نه پلکان و نه دهلیز، رها می کنم. دست های پادشاه را باز کرد و
    گفت؛ اکنون راه خروج از این هزارتو را پیدا کن و خود را نجات بده. گویند
    پادشاه بابل آنقدر گِرد خود گشت، تا هلاک شد.


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ