سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر هوست را پیروی کنی، کر و کورت می سازد و فرجامت را تباه و تو رانابود می کند . [امام علی علیه السلام]
باغبان باشی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 17505
بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 4
........... درباره خودم ...........
باغبان باشی
فرید

........... لوگوی خودم ...........
باغبان باشی
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
مرداد 1387
تیر 1387
خرداد 1387
آذر 1387

........... دوستان من ...........
باغبان باشی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:35 صبح

    مرگ همکار !

     

     

     

    یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده  بوددیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.

    در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند اما پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
    این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را در ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.
    رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت.
    همه پیش خود فکر مى‌کردند این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!

    کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
    آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود

    تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
    زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.
    مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
    خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
    دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.

     

     

     

    + نوشته شده در  چهارشنبه 15 خرداد1387ساعت 10:30 قبل از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(69);5 نظر


    مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
    هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد
    نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
    گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

    پیاده
    ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت
    تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی
    باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری
    بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که
    اینقدر قشنگ است؟"

    دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
    - "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
    دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
    - اسب و سگم هم تشنه‌اند.
    نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

    مرد
    خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از
    نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا
    رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که
    به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه
    درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده
    بود.

    مسافر گفت: " روز بخیر!"
    مرد با سرش جواب داد.
    - ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
    مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
    مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
    مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
    مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
    - بهشت
    - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
    - آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
    مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
    - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

    بخشی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" اثر "پائولو کوئیلو"


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ