همواره بردبار باش که آن پایه دانش است . [امام صادق علیه السلام]
باغبان باشی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 17672
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
........... درباره خودم ...........
باغبان باشی
فرید

........... لوگوی خودم ...........
باغبان باشی
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
مرداد 1387
تیر 1387
خرداد 1387
آذر 1387

........... دوستان من ...........
باغبان باشی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/6/22:: 5:32 صبح

    در باز !!!؟؟

    پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
    آنان
    را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما
    بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد
    شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر
    بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
    پادشاه
    بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند.
    اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع
    به کار کردند.
    نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر
    کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری
    نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
    باز شد و بیرون رفت!
    و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!
    که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
    وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.
    من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
    «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
    مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
    سؤال
    و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این
    احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که
    از کجا شروع کنم؟
    نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این
    است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر
    سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
    هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
    پادشاه
    گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که
    یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا
    نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی
    توانستید آن را حل کنید.
    این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
    این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
    خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:
    "من که هستم...!؟"

     

     

    + نوشته شده در  پنجشنبه 30 خرداد1387ساعت 0:54 قبل از ظهر  توسط سرور 

    < type="text/java">GetBC(71);4 نظر

    ((دل شکسته))

     دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
    پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
    لورای
    عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید
    بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه
    من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس
    بفرست
    باعشق : روبرت


    دخترجوان رنجیـده
    خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر،
    پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند
    باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش
    پست می کند، به این مضمون:


    روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه
    فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی
    پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان.....

     

    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ