یا دانشمند باش یا دانشجو یا شنونده و یادوستدار و پنجمی مباش که هلاک می گردی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
باغبان باشی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 17708
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
باغبان باشی
فرید

........... لوگوی خودم ...........
باغبان باشی
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
مرداد 1387
تیر 1387
خرداد 1387
آذر 1387

........... دوستان من ...........
باغبان باشی

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • داستان کوتاه

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 7:52 صبح

    روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی
    مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت
    با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
    پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
    او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
    گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
    مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
    او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
    یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"
    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
    کشاورز
    گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از
    دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین
    هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری
    است ؟"
    مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
    او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
    شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟"
    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
    شاه
    گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می
    برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع
    تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
    مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
    پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
    جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
    و مرد با بختی بیدار باز گشت...

    به
    شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با
    مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی
    دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند،
    ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
    و اما چاره کار تو ازدواج است،
    تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ
    ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
    شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."
    مرد
    خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر
    تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز
    برایم جفت و جور کرده است!"
    و رفت...

    به دهقان گفت : "وصیت
    پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن،
    در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا
    هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
    کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."
    مرد
    خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر
    گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز
    برایم جفت و جور کرده است!"
    و رفت...

    سپس به گرگ رسید و تمام
    ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است
    اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی
    داشت!"
    شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
    بله. درست است!
    گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما
    را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.


    نظرات شما (بدون)

  • داستان تاجر وخرید میمون ها

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 7:37 صبح


     

    در زمان های
    قدیم، تاجری به روستایی که میمون های زیادی در جنگل های حوالی آن وجود
    داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت: من میمون های اینجا را خریدارم و
    حاضرم به ازای هر میمون ?? دلار به فروشنده پرداخت می کنم. مردم روستا که
    جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتی معامله را
    قبول کردند.
    به نظر آنها قیمت بسیار منصفانه بود. در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ?? دلار به آن تاجر فروختند.

    فردای
    آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائیان گفت: هر میمون را ??
    دلار از شما می خرم. این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را
    ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بکار گرفتند. اما ظاهرا تعداد
    میمون های باقیمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط ??? میمون را گرفته و
    فروختند.
    روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ??
    دلاری به ازای هر میمون را به ساکنان آن روستا داد. او به مردم گفت: امروز
    من در شهر کاری را باید انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به
    نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.
    مردم روستا بسیار مشتاق شده
    بودند. هر میمون ?? دلار! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها
    گرفته بودند و دیگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
    روستائیان
    نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند. معاون بعد از کمی تامل خطاب
    به روستائیان گفت: این میمون ها را در قفس می بینید؟ من حاضرم آنها را به
    قیمت هر میمون ?? دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید
    آنها را به قیمت ?? دلار به او بفروشید.
    ظاهرا معامله ی پر منفعتی بنظر می رسد، ولی غافل از حیله ای که در آن نهفته است...
    بدین
    ترتیب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید
    میمون ها آوردند و هر میمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خریداری کردند.

    بله.
    چشمتان روز بد نبیند! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند
    و نه دستشان به آن معاون رسید! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن
    سرمایه ی روستائیان دوباره در آن روستا ساکن
    شدند
    ...
     

    نتیجه اخلاقی را که میتوان از این حکایت گرفت اینست که
    سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید، حالا هر چیز که باشد.
    چون شما با اندوخته هایی که متعلق به سرزمین شماست ثروتمندید
    و تا زمانیکه آنها را در محدوده ی خود دارید برنده اید ولی همین که
     آنها را از دست دادید در هر شرایطی بازنده خواهید شد
    .

    با تشکر از : قاسم سلطانی


    نظرات شما (بدون)

  • کتاب کهنه به ز رفیق شفیق (علی درویشیان)

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 7:34 صبح

    خاطره‌ای
    از دوران کودکی در ذهنم مانده است. آن زمان هنوز آب لوله‌کشی در شهر نبود
    و ناچار یا از سرداب‌ها آب می‌آوردیم و گاه هم سقا و میرابی به منزل آب
    می‌رساند. نزدیک خانه ما سرداب بزرگی بود. یک روز مردی میخ طویله‌ای در
    زمین کوبید تا مردم موقع برداشتن آب از سرداب آن را تکیه‌گاه دست خود
    کنند. چند روزی گذشت و آدم دیگری که از آنجا می‌گذشت، میخ را دید. لعنتی
    فرستاد و میخ را از جا کند تا مانعی در راه مردم نباشد و پای کسی به آن
    گیر نکند. فردای همان روز مردی که میخ را کوبیده بود، به سرداب آمد. دید
    که میخ در جای خودش نیست. نفرینی حواله پدر و مادر کسی که آن را کنده بود
    کرد و دوباره میخ دیگری کوبید. بزرگ‌تر که شدم از این خاطره نتیجه عجیبی
    گرفتم. اینکه جنگ میان آدمیان جنگ میان خوبی و بدی نیست؛ بلکه جنگ میان دو روایت از خوبی است. جنگ‌ها همیشه از یقین آدم‌ها سرچشمه می‌گیرد. آدمی که به حقانیت راه و روش و مرام و مسلک و اندیشه خود یقین نداشته باشد
    که برایش نمی‌جنگد. پس انگار که هر دو طرف جنگ اهل یقین هستند. البته هر
    یک دیگری را در مغاک تیره جهل مرکب گرفتار می‌داند.

    اما جهل مرکب چیست؟  فرد حقیقت را نمی‌داند اما یقین دارد که می‌داند. از نگاه دیگران او در باتلاق جهل مرکب غوطه‌ور است اما از نگاه خود در وادی یقین و اطمینان است. پس یقین باید با جهل مرکب رابطه‌ای داشته باشد تا ما بتوانیم معصومانه مرتکب جنایت شویم. بگذارید مثال دیگری بزنم. به گمانم کمتر کسی با لذتی بیمارگونه شکنجه
    می‌کند. یک شکنجه‌گر سادیستی پس از مدتی از کارش برکنار می‌شود. زیرا حد و
    اندازه نگه نمی‌دارد و کار را خراب می‌کند. شکنجه‌گر واقعی چنین وضعیتی
    دارد: هیچ علاقه خاصی به زدن، داغ کردن یا تجاوزکردن ندارد. فقط اینها را
    به عنوان ابزارهایی ضروری به‌کار می‌گیرد تا از متهم اقرار لازم را بگیرد.
    او فقط برحسب وظیفه (آنچه که البته خودش وظیفه می‌داند) عمل می‌کند نه بیش
    از این. شکنجه‌گر واقعی می‌تواند در چهره دیگر زندگی‌اش، پدری مهربان و
    مردی شریف باشد. ستم‌پیشگی برای آنکه تداوم داشته
    باشد، باید نیروی خود را از یقین به‌درستی عمل بگیرد. باید مطمئن باشد که
    کاری که می‌کند درست است و بر صراط مستقیم گام برمی‌دارد و راه‌های دیگر
    بیراهه‌اند و روندگانش گمراه. انگار که بدترین نوع جهل و بهترین نوع علم
    با هم خویشاوندی دارند.
    فرشته و اهرمن ویژگی‌های مشابهی از خود
    بروز می‌دهند. این بیت معروف حافظ را همه شنیده و خوانده‌ایم که «جنگ
    هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه/ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند». اما
    اتفاقاً مساله اینجاست که هر یک از این هفتاد و دو ملت گمان می‌کنند که
    حقیقت را دیده‌اند. و برای همین بر سر آن می‌جنگند. مرز میان افسانه و
    حقیقت از مو هم باریک‌تر است. برای عده‌ای که چنین چیزی را دریافته‌اند؛
    این آگاهی بسیار ناامیدکننده است. زیرا خواهند گفت: «آه که چه دنیای تهی
    از معنا و هولناکی است که آدمیان را نمی‌توان به خاطر آنچه  می‌کنند،
    محکوم کرد زیرا آنان به قول انجیل نمی‌دانند چه می‌کنند، آنان معصومانه
    جنایت می‌کنند» و برای عده‌ای چنین چیزی بس امیدوارکننده است زیرا خواهند
    گفت: «بنگرید که حتی بدی‌ها نیز نیروی خود را از خوبی می‌گیرند.»

    اما
    هم خوش‌بین‌ها و هم بدبین‌ها باز یک چیز را فراموش‌ کرده‌اند. اینکه آگاهی
    از مغشوش و نامشخص بودن مرز جهل مرکب و یقین می‌تواند یک نتیجه فوری و
    ملموس عملی داشته باشد. اگر هر کسی به یقین خود اندکی شک کند و در تردید فرو رود، دیگر برای آن الم‌شنگه به پا نمی‌کند و دنیا را زیر و زبر نمی‌کند.

    منبع: شرق


    نظرات شما (یک)

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 7:25 صبح
    یوستین گوردر

    مردم به غلط تصور می کنند روح همچون بخار است در حالیکه از یخ هم جامدتر است.

    مردی
    بود که به وجود فرشتگان اعتقاد نداشت. روزی در جنگل کار می کرد، فرشته ای
    پیش او آمد. مدتی با هم قدم زدند. آنگاه مرد برگشت و به فرشته گفت:
    بسیارخوب. حالا قبول دارم که فرشته هست اما شما هستی حقیقی همانند ما
    ندارید. فرشته پرسید: منظورت از این حرف چیست؟ مرد جواب داد: وقتی به آن
    قطعه سنگ بزرگ رسیدیم، من ناچار بودم آنرا دور بزنم ولی دیدم تو صاف از
    میان آن گذشتی. وقتی به تنه درختی رسیدیم که سر راهمان افتاده بود من
    ناچار بودم از روی آن خیز بردارم ولی تو یکراست از وسطش رد شدی.
    فرشته
    سخت متعجب شد و گفت: ما در کنار مرداب که قدم می زدیم به مه برخوردیم،
    یادت هست ولی هر دو مستقیم از میان آن گذشتیم چون من و تو از مه جامدتریم.

     


     دنیای سوفی، یوستین گوردر،حسن کامشاد، نیلوفر، ص ??
    نظرات شما (یک)

  • کلمات قصار

  • نویسنده : فرید:: 87/9/3:: 7:23 صبح
    کارلوس فوئنتس
    آن
    ها می خواهند ما تنها باشیم، چون به ما می گویند انزوا تنها راه رسیدن به
    قداست است. فراموش می کنند که وسوسه در انزوا خیلی قوی تر می شود.
    آئورا، کارلوس فوئنتس، عبدالله کوثری، نشر نی، ص
    نظرات شما (بدون)


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ